`

جریان دیروز :دی


دیروز بود.
زمان قرارمونو میگم.
از مهد که اومدم بعد از تعویض لباس هام خودمو پرت کردم روی مبلی که از همه جای خونه بادخنک کولر اونجا بیشتره. تازه داشتم نفسی چاق می کردم که ساعت دو شد و باید می رفتم خونه بی بی. 
تقریبا سه بود که برگشتم خونه. تازه اون موقع بود که آبجی خانم و یسنا اومدن. یکم با یسنا سر و کله زدم و هی شیرین زبونی می کرد که خاله، کاردستی. بهش گفته بودم دفعه بعد اومدی خونه مامانی حتما قیچی تو بیار. از اونجایی که وقت نداشتم و باید به قرارم می رسیدم همین بهانه خوبی شد که بگم چون قیچی خودتو نیاوردی نمیشه کاردستی درست کنیم. البته کارتون کوزت هم اومد کمکم و تونستیم بنشونیمش جلو تی وی که دنبالم راه نیفته 😁
قرار بود ساعت پنج همون جای پارسال منتظرم باشه، ولی بر عکس شد :دی
یعنی من ده دقیقه به پنج رسیدم محل قرار و خوشحال از این بابت که بدقول نشدم 😊 (دیدار بعدی بدقول نشم صلوات 😂)
خلاصه اومد. چقدر دلم برای چهره مهربونش تنگ شده بود. برای صداش، برای وقتی که رو به روی هم بنشینیم و اون برام حرف بزنه و وسط حرفامون تند تند دست بکشه زیر چشاش (البته اینبار این کارو کمتر انجام میداد :دی)
چند وقت پیش تو وبش حرفی از نامه زده بود.
گفتم من تا حالا نامه ای نداشتم. گفت خودم برات نامه می نویسم اما نه به این زودیا.. با خودم می گفتم اگر نامه شو با پرنده نامه بر فرستاده بود تا الان به دستم رسیده بود ولی من چی فکر می کردم اون چی فکر می کرد. می گفت زمانی می فرستم که این قضیه رو فراموش کنی و با اومدن نامه سوپرایز بشی اما نمیدونه که درسته من حافظه ماهی دارم اما وقتی منتظر چیزی باشم، دیگه هیچ وقت از یادم نمیره. خلاصه با اینکه نامه رو بجای اینکه پست چی بیاره خود نامه نویس! آورده بود ولی هر چه اصرار کردم من به تو و حافظه بدتر از خودم اعتماد ندارم جون من بیا و از خر شیطون پیاده شو و بهم بدش، قبول نکرد که نکرد (آخرشم نداد 😑😬 شب زنگ زده که محبوبه دیدی نامه تو نبردی؟ منم هی می گفتم می کشمت ثریا 😂)

+ یادتونه اینجا از یه دفترچه حرف زدم؟
گفتم نمیشه عکسشو بذارم! چون انقدر تابلویه که خودش متوجه میشد که واسه اون خریدم؟ 😂

یادم نبود ببرم براش 😐😁 تازه وقتی یادم اومد که عکسی از خودش نشون داده بود با لباس تو خونه ای بنفش. گفتم این کیه؟ گفت رنگ بنفش نماد منه دیگه 😐 تازه یادم اومد که هَی وای من، دفترچه ش 😐
به پیشنهاد بانوچه قرار شد چرخی توی کتابفروشی نزدیک حرم بزنیم وخب از اونجایی که خیییییلی واضح بود می خواد برام کتاب بگیره گفتم راضی به زحمتت نیستم. ولی خب این تماما یک تعارف بود چرا که هنوز کلام منعقد نشده بود من ایستادم و گفتم بریم 😂 
خب چیکار کنم من دست و پام شل میشه واسه کتاب. نمی تونم از پیشنهاد مفت و مجانی ش بگذرم.
اما به جان خودم‌، خودشم شاهد بود که دستشو برای خرید باز گذاشته بودم و با اینکه دو سه تا کتاب مد نظرم بود اما دوست داشتم سلیقه خودشو بدونم و این شد که "من ملاله نیستم" رو برام خرید 😊
انقدر هم زمانم کم بود که خیلی mp3 طور عکس انداختیم و خدافظی کردیم و یادم رفت ازش بخوام زیر کتابو برام امضا کنه.

+این شما و این کتاب ملاله (یا بقول آقای راهنمای توی کتابفروشی‌، کلاله :| )و دفترچه مذکور 

بعله فرزندانم.
من برای بار دوم نویسنده وبلاگ وزین ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد رو دیدم.
+فقط تاریخ پست اولین دیدارو داشته باشین 😊😍
جالبه نه؟ : )
۱۷ نظر
فرشته ...
۱۲ مرداد ۱۲:۳۰
الان تکلیف من که دلم براش تنگ شد چیه؟:|
تو که مشهدی بیشتر از من می‌بینیش:))

پاسخ :

عزیزم *_*
صبر :دی

نه بابا
اینطورام نیست
فقط دیروز همو دیدیم :(
بی نام
۱۲ مرداد ۱۳:۱۰
این قرارها و دیدارهای وبلاگی خیلی لذت بخشه... 😊

پاسخ :

قشنگ روحت تازه میشه ^_^
هلما ...
۱۲ مرداد ۱۵:۴۹
واقعا یادت رفته بود بنفش نماد بانوچه است؟! 
چه خوشی میگذره تو دیدار وبلاگی ^___^

پاسخ :

نه بابا میدونم
پس چطوری براش از بابلسر دفترچه خریدم؟ : ) بلدشم ^_-
فقط توی اون عکس متوجه نشدم خودشه
بابای نرگس
۱۲ مرداد ۱۵:۵۲
چه خوبه دیدار دوستان بیانی...

پاسخ :

^_^
بهارنارنج :)
۱۲ مرداد ۱۸:۱۷
به سلامتی:)

پاسخ :

^_^
رفیعه ...
۱۲ مرداد ۱۸:۴۴
و من مجدد شرمنده دوتاتونم :|

پاسخ :

از زیر دادن شیرینی در رفتیا
می کشمت :|
: )))
بهارنارنج :)
۱۲ مرداد ۱۸:۴۷
بانوچه کدومه؟:/
ثریا؟

پاسخ :

بله
بانوچه همان ثریا شیری مهربون بلاگستانه ^_^ یا شایدم بر عکس :|
Alireza z.i
۱۲ مرداد ۲۱:۲۲
نه :|
(#استاد_تو_ذوق_زدن)
:)))

پاسخ :

-___-

: )
بانوچـ ـه
۱۲ مرداد ۲۲:۰۱
محبووووووووووووووووووووووووووووبه چقدر خوشحالم که دیدمت :*
دفترچمو میخواااااااااااااااام آخه ببین بنفششو :((
اتفاقا منم شب یادم افتاد امضا نزدم برات :دی

پاسخ :

بانوچههههههههههههههههههه
😑خبالا انقدر جیغ جیغ نکن 😂😂😂

عزیز دلم 😘
منم خییلی خوشحال شدم که بهم اطلاع دادی میای مشهد.. قابل دونستی بانو 😇
نامه مو می خوااااااااااااااااااااام😭😭😭😭😭😭😭
دختره ی حواس پرت 😒😒😒😒
نخسته 😟
محسن رحمانی
۱۳ مرداد ۱۵:۱۷

عاقا این دیدار بعدی ایهام داشت :دی



پاسخ :

ایهام دار بخونید : ))
محسن رحمانی
۱۳ مرداد ۱۵:۱۷
عاقا این جریان شیرینی دادن خواهر رفیعه چیه؟ بگید ماهم بریم شیرینی بگیریم.

پاسخ :

مگه وبشونو نمی خونید؟
بعدِ شونصد بار امتحان دادن بالاخره افسر دیده رفی از رو نمیره آخر سر قبولش کرده : )))))
محسن رحمانی
۱۳ مرداد ۱۵:۲۷
آهان پس شیرینی مارو رد کنید بیاد :دی

پاسخ :

تشریف بیارید مشهد با کمال میل :دی
محسن رحمانی
۱۳ مرداد ۱۵:۳۳
باشد چمدونمو ببندم میام :دی
عاقا من اومدم یه روزدوروز نمیمونما حداقل یه سال :دی

پاسخ :

کی؟ :دی
چرا حداقل؟؟؟؟
محسن رحمانی
۱۳ مرداد ۱۵:۳۸
خخخخخخخخ چون مجانی دعوت شده ایم :دی


پاسخ :

آهان
 تو شهر امام رضا چتر شدن معنی نداره
وگرنه می گفتم می خواین بیاین چتر شین؟ : ))))
قاسم صفایی نژاد
۱۴ مرداد ۱۴:۲۰
زیارت قبول

پاسخ :

ممنون
آرزو ﴿ッ﴾
۱۵ مرداد ۲۱:۳۷
آره، جالب بود که اختلاف دیدارهات یه روز کمتر از یه سال بود :)
ان‌شاءالله همین منوال ادامه داشته باشه ^_^

پاسخ :

^_^
ان شاءالله
خانوم میم
۳۰ مرداد ۱۳:۰۳
چه خوبه ^_^ خوشا به حالتون اونجا هستین واسه ماهم دعا کنین . التماس دعا 

پاسخ :

محتاجیم بانو
ان شاءالله زیارت با معرفتشونو قسمت و روزی تون کنن : )
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان