توی کلاس بودم و به مهدی کلمه می گفتم تا بنویسه.
(مدیرمون)صدام زد و بلند شدم و رفتم پشت میزشون.
می گفت محبوبه! توی رویاهات بود یه روز معلم بشی؟
گفتم شاید باورتون نشه ولی وقتی کوچولوتر بودم پسر عموی چهار پنج ساله مو مینشوندم رو به روم و باهاش معلم بازی می کردم.
اونم هر وقت می اومد خونه مون میگفت "باب باب!" معلم بازی : ))
خلاصه با اینکه توی رویاهام بود معلم بشم اما فکرشم نمی کردم اینجوری و به این صورت یه نیمچه معلم بشم.
واقعیتش اینه که من با رویای معلمی بزرگ شدم.
شاید دلیلش همین بوده که رویای دست نیافتنی ای برای خودم نمی دیدم.
بعد گفتن برای منم سوال بود که تو علاقه داری یا نه بی هدف داری ادامه میدی.
+ خدایا! شکرت.
++ رویای این روزهای من، تویی. و تنها چیزی که باعث میشه بغضم بترکه و چشام بارونی بشه، فکر نبودنته.