ساعت ده و نیم بود. تازه سفره شاممونو جمع کرده بودیم که تیلیفونی زنگ زد! :| اِ ببخشید خط رو خط شده!
داشتم می گفتم.. تازه سفره شاممونو جمع کرده بودیم که (این یه خط چقدر آشناست! (آیکون تفکر!!) فکر کنم یه جای دیگه م اینو گفته بودم!
خلاصه سفرمونو تازه جمع کرده بودیم که زنگ در حیاط به صدا در اومد..
کیه کیه در میزنه
درو با لنگر! :| میزنه
نه کسی در زده بود و نه خونه ما درش قدیمیه که لنگر! داشته باشه.
خولاصه داداش کوچیکه میره درو باز می کنه و میگه همسایه دو تا خونه اون طرف ترمون برای دخترش مراسم جشن حنا گرفته گفته که من و مامان بریم.
منم که عااااشق اینجور جشنا و دورهمی هام
مدیونید اگه فکر کنید که من به مامان چشمک زدم که به شرطی باهاتون میام که ظرفای شامو بشورید (من اصصصلا و ابدااا همچین آدم کثیفی نیستم فقط گفتم تا من حاضر شم شما زحمت دو تا بشقاب روی اپنو بکش همین : ) )
آقا جای همه تون سبز (البته فقط خانما :| ) تا پاسی از شب(بخونید نصفه شب! :| ) کلی زدن و رقصیدن و خندیدیم :دی
نوبت به اصل کاری رسید یعنی حنا کردن کف دست علوس ^_^
قرار بود ابتدا هفت دختر مجرد برن جلو و کف دست عروسو حنا کنن و شعر بخونن اما چون هفتامون جور نبود بزرگ مجلس بلند شد و حکم پیش قراولو داشت و با یک سکه دویست تومانی کف دست عروسو حنا گذاشت و ما دخترا مثل جوجه اردک زشت پشت سر خان جون رفتیم و از کف دست عروس حنا برداشتیم تا مگر دکتری، مهندسی بیاد و پاشنه در خونه هامونو از جا بکنه. (قبلنا به شوخی می گفتن ان شاءالله یه کور و کچلی پیدا بشه بیاد بگیرتت -_- از اونجایی که گویا کور و کچل تموم شده و همه دکتر مهندس شدن، ما هم میگیم ان شاءالله یه دکتر مهندسی بیاد و اینا رو بگیره :دی انقدر بی ریا و بی ادعایم (عینک دودی) )
انقدری که همسایه هامون توی مراسمای ازدواج دخترا پسراشون برام دعا کردن که عروس بشم، خودم دعا نکردم. میگما بنده های خدا خیلی عجله دارن من برم خونه بخت، از طرفی شاد کردن دل مومن خیلی ثواب داره... (بقیه شو دخترم خجالت کشید، بگه. خودتون تا آخرش برید دیگه :دی)
+الهی، هر کسی این شب و روزا رو برای آغاز زندگی مشترکش انتخاب کرده، بحق علی خوشبخت و عاقبت بخیر بشه.
++چقدر دلتنگت بودم.