گفته بودم عاشق بارونم؟ آره گفته بودم ولی گفتنش بازم خالی از لطف نیست. من عاشق بارونم و شاید دیوونه بارون. همون دیوونه ای که وقتی می خواد بره مهد اگر بارون در حال باریدن باشه، چتر بر نمیداره و از خیسی چادرش واهمه نداره. همونی که اگر بقیه روزا عجله داره تا برسه خونه و دراز بکشه، توی روز بارونی ای مثل امروز لبخند زنان هندزفری شو میذاره توی گوشش تا حجت اشرف زاده از پاییز و بارون و زیبایی های این فصل براش بخونه و عاشقی کنه.
هفته پیش بود که خانم مدیر فرمودن باید یک روز رو تعیین کنیم تا بچه های کلاسامون دمپاییاشونو لنگه به لنگه بپوشن و هدف از این کارمونم این باشه که به بچه ها بفهمونیم حرف و نظر (تمسخر) بقیه براشون مهم نباشه. بهشون میگفتم امروز رو می خوایم متفاوت باشیم. گفتن چجوری؟ یه لنگ دمپایی مو در آوردم و بجاش یه لنگه دیگه و یه جنس دیگه پوشیدم و گفتم اینجوری! (دمپایی آبی و صندل پایین تصویر مال منه)
اولش می خواستیم خودمون (یعنی بچه های من) متفاوت باشیم، اما وقتی اومدیم بیرون دیدیم بچه های بقیه کلاسا هم همین کارو انجام دادن و انگار چیزی تغییر نکرده باشه، همه اولش خندیدن و بعد دوباره به کار خودشون پرداختن.
یه روز بارونیه رنگی رنگی
عالیه مگه نه؟ ^_^
+ عوض کردن دمپاییاشون به این راحتیا هم نبود.
چند نفر که گفتن ما نمی کنیم و دمپاییامونو نمیدیم.
یکی از فسقلامم که گریه می کرد و می گفت دمپایی منو عوض نکردین؟ : ))))))))))
خلاصه به هر طرقی که میشد راضی شون کردم تا یه روز متفاوتو تجربه کنن.