`

این چیزا روزمو ساخت


امروز یه روز عالی بود. وسط تمرین نماهنگای مراسم جشن یلدا بودیم که مامانِ معینِ نوباوه مون اومد. سلام علیک کردیم و دوباره تمرینو سر گرفتیم. وقتی تموم شد و بچه هامو بردم کلاس یهو زهره جون اومد توی کلاسمو گفت: "بچه ها امروز فرشته مهربون برای محبوبه جون جایزه آورده* که میدم آقا میعین زحمتشو بکشه و بده بهشون."

کلا علامت تعجب بودم. معین تنها فسقلیه که همه مربیا رو یک به یک بوس آبدار اونم دو طرفه، میکنه : ))) 

القصه، مامان معین برامون دو جلد کتاب که مرتبط با شغلمون هست، آورده. میگم نکنه معین رفته به مامانش گفته مربیا بلد نیستن برامون داستان تعریف کنن؟ 😂


آخر وقت بود و لیست اسامی بچه هامو چک می کردم ببینم امروز چند نفر غایبی داشتم که صدای پیامک گوشیم بلند میشه. آبجی خانم فرمودن ناهار بیا خونه ما تا با هم بریم حرم. سیم کارتم شارژ نداره، وقتیم نمونده که شارژ کنم و از طرفی خونه خواهرم توی مسیره. 

وسایلمو بر میدارم و بعد از خداحافظی، به سمت خونه آبجی خانم حرکت می کنم. وقتی زنگ آیفن رو میزنم، یسنا میپره بیرون و در ورودی رو برام باز می کنه و جیغ می کشه. باهاش دست میدم و قربون صدقش میرم. آبجی خانم به استقبالم میاد ولی من عجله دارم و پیشنهاد ناهارشو رد می کنم. بهش گفتم عجله دارم و باید برم و چون سیمکارتم شارژ نداشت اومدم در خونه تون :دی اونم یه اوسکول(دقیقا به همین لحن و نوشتار ادا میکنه :| ) نثارم می کنه و منم جی پی اس دلمو روی حرم رضوی تنظیم می کنم و ازشون جدا میشم. 


هفته ی پیش شمسه رو آموزش دادن و قرار بود چهار طرح متفاوت بکشیم. هیچ ماستبندی از ماستش تعریف نمی کنه ولی الحمدالله بازم مثل هفته گذشته از طرح اصلی و ریزه کاریاش راضی بودن فقط بی دقتم که ایرادای جلسه گذشته رو توی این طرحم لحاظ نکردم و بازم فضای خالی زیاد داشتم :|



بعد از اقامه نماز مغرب و عشا توی صحن انقلاب، تصمیم گرفتم برای این اتفاق میمون و مبارک :دی هدیه تهیه کنم و چه هدیه ای بهتر از کتاب. (بچه م باید تشویق بشه دیگه : )))  )

توی کتابفروشی دنبال یک اسم خاص و طراحی جلد خاص می گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. یا محتوای کتاب دلچسب نبود و یا تر اینکه طرح و جلد خوب بود، محتوا هم بد نبود ولی قیمتش بالا بود : )

تا اینکه روی میز جلد صورتی کتابی چشمو گرفت. چون کتاب به صورت پک بود، فقط تونستم قسمتی از برش کتاب که در پشت جلد اومده بود، بخونم. ریسک نکردم و کتابو گذاشتم سر جاش ولی دو کلمه پایین کتاب میخ کوبم کرد. "نشر آرما"! گلی؟ این تنها چیزی بود که به ذهنم اومد و دوباره با دقت یشتری روی میز دنبال بک عنوان آشنا می گشتم. وریا... وریا... وریا... پیداش کردم ^_^ وریایِ جان، سیده زهرای عزیز...



گفتم که امروز یک روز عالی بود. 

فقط مونده بود خبر سمیرا روزمو تکمیل کنه. 

اینکه عازم مشهده.. 

براش آرزوی سلامتی و سفری بی خطر رو

 از خدای خوبم خواهانم.

بشدت دلم براش تنگ شده


* وقتی بچه هامو بردم توی کلاس، به درگاه نرسیده سرم گیج میره. از در کلاس می گیرم تا تعادلمو حفظ کنم. زهره جون پشت سرم بود و متوجه حالم میشه و به پرستار مهدمون میگه یک آب قند برام بیاره و خودش کمکم می کنه تا روی صندلی بشینم. بعد به بچه هام میگه چون اذیتش کردین فشارش افتاده.

۷ نظر
دختـرِ بی بی
۲۶ آذر ۲۳:۳۷
سلام
خواهر جان مری حرم برا موهم دعا کن
دور افتادُم از سلطان

پاسخ :

سلام و نور : )
دعا گوی دوستان بودم
حاجت روا بشید ان شاءالله
صبورا کرمی🦄
۲۷ آذر ۰۷:۲۰
برای منم دعا کن 

درباره چیه این کتاب؟

پاسخ :

نایب الزیارتون بودم

داستان نوجوونیه که دوست داره متفاوت باشه
دنیاشو متفاوت ببینه و ... 
پیشنهاد می کنم بخونید : )
نویسنده شم همین دوست خوبمون آرزوهای نجیب هست ^_^
بهارنارنج :)
۲۷ آذر ۰۷:۵۱
😁ما نیز بی صبرانه منتظر دیدن شما میباشیم:دی

پاسخ :

بعله بعله آگاهم : ))
ŇãşíМ ĶĥăŅŭМ
۲۷ آذر ۰۸:۱۸
آخراتی ینی؟ :/

حلوا بپزم دیگه؟  0_o

چرا سرت گیج رف؟ :/


چقد کاغذ طرحتو مچاله و سیاه کردی خانوم :/  

مربی عم هستی ینی؟ :/



محبوبه امروز میخوام برم رو سر آلا خراب شم جات خالی ^__^

پاسخ :

نمیدونم خانم دکتر : )))))

خو بابا توی کاور دکمه ای میذارم و بعدم میذارم توی کیفم
تازشم این مچالگی نشون میده که چقدر این برگه بیچاره بالا پایین شده 😂

سلام برسون  و تا می خوره بزنش 😂
آرزوهای نجیب (:
۲۷ آذر ۰۹:۵۵
فکر کن با بی‌حوصلگی کامل روی تخت دراز کشیدم و دارم وب خونی می‌خونم. می‌رسم به وب تو و وقتی به آخرش می‌رسم بنننننننننگ یه لبخند گشاد روی لبم می‌شینه. 🙃🙃 
کیفور شدم خلاصه😍😍 و روز منم این مدلی ساخته شد 🙃🙃


پ ن: حرم رفتی دعامون کن لطفاً. 

پاسخ :

الحمد الله رب العالمین
خیلی خوشحال شدم که پستمو قابل دونستی و خوندی 😘❤

پ ن: قابل بدونید و لیاقت داشته باشم نایب الزیارتون هستم
آلاء ..
۲۷ آذر ۱۰:۰۲
عهههه تو مشهدی؟؟؟؟؟
اومدم حتما یه قرار بزاریم 
منم مربی مهدم اما کار نمیکنم
امسال چندجا گفتن برم برای مربی گفتم میخوام مامان بشم😂

پاسخ :

نمیدونستی؟!
حتما ^_^
خیلیم عالی ^_^ بسلامتی و دل خوش 
صبورا کرمی🦄
۲۷ آذر ۱۶:۵۵
عههه مس حتما بگیرم و با افتخار بخونم ^_^

پاسخ :

بله بله : )
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان