`

حوالی روز جمعه و شنبه


چهل روز میگذره که ندیدیمش

چهل روز مشکی پوش عزای بی بی بودیم

ظهر جمعه پیام داد که رسیدن مشهد

قرار بود پنجشنبه بیان! ولی حال پدرش مساعد نبود و سفرشون عقب میفته و جمعه میرسن. اصرار که روز شنبه بیا حرم تا ببینمت

منم چون حساسیتای پدرمو میشناختم آخر شب زنگ زدم به سمیرا و بعد از سلام علیک کوتاه گوشی رو دادم دست بابا. یه جورایی بابام حرف دیگرانو بیشتر قبول داره تا من و منم دقیقا گذاشتمشون توی عمل انجام شده :/ 

گفتم حوالی ساعت دو میرسم حرم

ده دقیقه به دو حرم بودم و یه سر رفتم کتابخونه و بعدم رفتم سر قرار

کجا؟ رواق امام خمینی، جای بنرهای دیوارهای آبی :| 

یکی نیست بگه بالام جان اونا طرح کاشین :|

خلاصه که توفیق اجباری (ملقب به سمیرا) رو بازم دیدم و بازم تف مالیم کرد و اجازه داد تا بشینیم

راستش از اونجایی که میدونستم قراره حوایی رو هم ببینم خیلی استرس داشتم. تازگیا وقتی می خوام با بلاگری ملاقات کنم دل آشوبه می گیرم :/ بهش می گفتم من میرم پشت یکی از اون ستونا پنهون میشم وقتی اومد بهم تک بزن تا از دور ببینمش قبل از اینکه اون ببینتم.

همینم شد

حوایی رو از دووووور گوشی به دست وقتی به سمت سمیرا می رفت دیدمش. سلانه سلانه به سمتشون گام برداشتم (این جمله ش چقدر کتابی شد ^_^) یه چشمم به جلوم بود یه وقت فسقلی نپر جلو پام و بخورم بهش یه چشمم به اونا که دارن چیکار می کنن :دی  وقتی بهشون نزدیک شدم و سمیرا منو دید بهم لبخند زد و در جواب بهش خندیدم ولی حوایی منو ندید تا اینکه برگشت و بهم نگاه کرد. ولی فکر کنم اصلا فکر نمی کرد اون دختری که جلو دهنشو گرفته و داره میخنده، همون محبوبه شب باشه : )))))


اینکه چی گفتیم و چیکار کردیم و کجا رفتیم و کدوم صحن بودیم بماند  :دی 

فقط همینو بگم که چقدر دوست داشتم موقع حرف زدن دستاشو بگیرم : ))) آخه هی صورتشو لمس می کرد :دی

بانوچه میدونه من چی میگم :دی کلا روی حرکات طرف مقابلم خیلی دقیق و به قولی ریز بینم. شاید اگر سمیرا حضور نداشت راحت تر می تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم چرا که ده جمله اونا با هم حرف میزدن که من متوجهشون نمی شدم، یا کلمه م با من :|||| اصن یه وضی...

 

و اینکه این دومین دیدار بلاگرانه ست که دست خالی رفتم.

دفعه پیش توی حرم بودم که یهویی دیدارمون شکل گرفت

این دفعه م کمبود وقت باعث شد به جای دید زدن مغازه ها به قصد خرید :دی سرمو بندازم زمین و فقط جلو پامو نگاه کنم تا زودتر برسم حرم. 

۱۰ نظر
♕αяαмεsн♕ ...
۱۵ بهمن ۰۱:۲۴
چ جالب منم دوس دارم بعضی از کسایی ک مجازی اشنا شدم رو ببیتم 

پاسخ :

: )
آشنای غریب
۱۵ بهمن ۰۱:۲۴
فکر میکردم از بلاگرا فقط من بیدارم.

پاسخ :

خیر بنده هم بی خواب شدم
آشنای غریب
۱۵ بهمن ۰۱:۲۶
نمی دونم چرا این بیت مدام به ذهنم میاد . دیدار یار غایب دانی چه شوق دارد ...

پاسخ :

: )

چقدر خوب بود این غزل
با کمک نت پیدا کردم
تشکر

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد

دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
باران ..
۱۵ بهمن ۰۱:۴۶
البته بجز بانوچه واران هم میدونه :دی 😉😀😀

روح مادربزرگ عزیزتون شاد  ☘

پس سمیرای ماهیتابه دست مدیر برنامه هاتونه ؟:))



اونموقع ها هم استرس داشتی چه برسه به الان ها والا :دی
الکی همچین میگه تازگی ها انگاری قبلنا نداشته:دی 😀😀😜
البته بهت حق میدم منم بودم اگر سمیرا ماهیتابه دست رو می دیدم حتی اگر بخاطر حوای عزیز هم استرس نمیگرفتم بخاطر ماهیتابه ی که سمیرا دستش بود میترسیدم 😯😓😁😁

+
ولی جدی دیدن دوستان وبلاگنویس خارج از اینکه حس خوبی داره ولی پر از استرسه :|:))
من همین الانش هم یلدا بانو رو بعد از کلی دیدن و حرف زدن وقتی دوباره دیدارشون میکنم نمیدونم چرا استرس میاد سراغم :)


همیشه به دورهمی های دوستانه از نوع وبلاگی :)
خوش و سلامت باشید🍏❤🌱


پاسخ :

پس شاید استرسم لحظه ای بوده چرا که یادم نمیاد تا قبل از دیدارم با آرزو که به گفته خودش خیلی سخت حرف میزنه، استرسی بوده باشم

سمیرا و ماهی تابه؟؟ اونم به کی نشون بده؟ به من؟؟ مگه داریم مگه میشه؟ : ))

همچنین وارانِ عزیز مَزیز : )
باران ..
۱۵ بهمن ۰۲:۰۰
باباشون  حالش خوبه که ایشالا ؟
خودش حرفی ازش نپرسیدم و میدونم بپرسم میپچونه :|
ایشالا الان حال پدرشون خوب و خوش و سلامت باشه :)


تو اولاش استرسی نبودی عامو ولی همینکه سمیرا رفت یادمه استرس کل چهره ات رو گرفت :دی
نزار دهنمو وا کنم (الکی مثلا ) 😉😀😁

+

خب بیا یه کاری کن اینبار سمیرا رو دیدی خلع ماهیتابه اش کنید انصافا 😯😓😁
باشه ؟!:))
قول بده بهم ؛)



++

مرسی مرسی :*




پاسخ :

فقط یه لحظه دیدمشون، خوب بودن
ان شاءالله


سمیرا کجا رفت؟ 😕 
آرزو ﴿ッ﴾
۱۵ بهمن ۰۴:۴۱
پس بالاخره شما دوتا همدیگه رو دیدین :)) به سلامتی. و ان‌شاءالله ادامه داشته باشه :)

+خدا رحمت کنه عزیز سفرکرده‌ت رو. الهی که هم‌نشین حضرت زهرا باشن.

پاسخ :

آره بالاخره : ))) سلامت باشی عزیز
ان شاءالله

+ ان شاءالله
خداوند عزیزانتو برات نگه داره
حوا ...
۱۵ بهمن ۰۴:۴۴
عزیزِ دلم :)
منم وقتم اجازه نداد چیزی که توی ذهنم بود رو برات بیارم. ولی خب قراره زود ببینیم هم رو مگه نه؟! ^_^
تو که قندی و نباتی :))

پاسخ :

ان شاءالله : )
شکلاتم شکلاتم : )))))
+لطف داری :**
بهارنارنج :)
۱۵ بهمن ۰۶:۱۸
خب اینقدر حس مزاحم بودن بهم داشتی میگفتی من برم،والا!خب دفعه دیگه اومدم نمیگم😉

پاسخ :

سری بعد 😂
غلط 😒
می کشمت اگر بدون اطلاع بیای و بری
دیگه نه من نه تو
جناب قدح
۱۵ بهمن ۰۹:۵۹
سلام :)
چه خوب ...

چقدر خوبه دیدار با دوستان :)

پاسخ :

سلام
: )
محسن رحمانی
۱۵ بهمن ۱۸:۴۶
:)

پاسخ :

همیشه به لبخند
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان