دو ساعت بعد از اینکه از مهد اومدم خونه مقوامو زدم زیر بغلم و رفتم حرم.
هوا، خنکِ رو به سردی میزد و هر لحظه امکان اینو میدادم که بارندگی دوباره از سر بگیره و کاور مقوام خیس بشه، کافیه یه قطره آب روی مقوا ماکت بریزه، قشنگ باد میکنه :|
به صحن هدایت رسیدم و از آبخوری اونجا یه لیوان آب پر کردم و همین که چشم گردوندم صحنه جالب و قشنگی رو دیدم؛ آسمون سمت راستم پر بود از ابرای پنبه ای و گوگولی مگولی سفید با یه پس زمینه آبی و سمت چپم، ابرای تیره و خاکستریِ بهم چسبیده و در هم تنیده و دیگه از اون آبی قشنگ خبری نبود! لیوان آبمو سر کشیدم و مقوامو گذاشتم روی لبه باغچه ای که کنار آبخوری بود و دو سه تا عکس از اون صحنه دلچسب گرفتم : )
وقتی رسیدم رواق و میز کارو دیدم تعجب کردم! دیگه اون میز، خلوت نبود بجاش کلی طرح و پالت و رنگ می تونستی ببینی.
مقوامو گذاشتم یه گوشه و با راهنمایی های استاد و زهرا (سوگلی استاد) تونستم رنگمو بریزم توی پالت و رقیقش کنم و قلمو به دست طرحایی رو که چندی پیش کشیدم، رنگ کنم. (برای نمونه که بدن زوار شبیه شو برای خودشون رنگ بزنن)
تجربه هیجان انگیز و آرامش بخشی بود.
وقتی عطیه جون مدام غر میزد از اینکه چرا اون طرحی که زیر دستشه انقدر شلوغ پلوغه، من داشتم از کارم لذت میبردم و با آرامش رنگ میزدم. بطوری که استاد هم کلافه شدن و بهش خورده گرفتن.
یه جا یاد کلاس استاد شکوه افتادم که گفته بودن "غر زدن ممنوع" حتا خیلی خودمونی ترش کرد و گفت "زر زدن ممنوع"!! والا بخدا.
تا شیش کلاس بودیم و بعد با زهرا رفتیم صحن انقلاب و نماز مغرب و عشا رو با هم، دوتایی خوندیم. چقدر دوستداشتنی این بشر ^_^
دیروز میلاد آقازاده آقاجانم بود
چقدر حرم با این ریسه ها و این نور رنگیا خوشگل و خواستنی تره
اگر به من بود دوست داشتم ساعت ها رو به روی گنبد و بارگاهتون
زیر نور ماه و این چراغ های رنگی، بشینم و زل بزنم
ان شاءالله بزودی زیارت با معرفتشونو روزی تون کنن.