با خانواده اومدیم لب ساحل و بند و بساط شام و قلیون رو آوردیم تا شب آخرو لب ساحل باشیم
از بخت بلندمونم دختر و پسرای جوون و جفت جفت زیادن و همه م کنار هم و تو بغل هم :/ وول می خورن
یک ساعتی میشه سفره رو جمع کردیم ولی چراغ فانوس مون روشنه و از میله ی "خطر.. در این محوطه شنا ممنوع" آویزونه.
توی تلگرام با استادم می چتیدم که صدای دو سه تا دختر توجهمو به خودش جلب کرد.. برگشتم دیدم دارن می خونن و بلند بلند می خندن و میان سمت ما.. بابا و دختر عموها مشغول قلیونن و منم این سمت فرش نشستم و گوشی دستمه و تند تند میتایپم :دی گاها یه نگاهی هم به دریا (که باز هم از شانس من دو تا آقا جلوی دریا و رو به ساحل نشستن) میندازم. صدای خنده هاشون بشدت رو مخمه.. بدتر از اون بلند بلند خوندناشونو که یه آهنگی رو سه نفری با هم هم خوانی می کنن.. صدای زن هم که پر از ناز و عشوه :/
میدونی.. نمی خوام خودمو تافته جدا بافته بدونم، نه.
فقط این وضع پوشش لب ساحلی رو قبول ندارم
این خوندنا و خندیدنا رو هم...
دلم بشدت واسه شهرم تنگ شده..
واسه مشهدِ جان..
امیدوارم فردا روز آخری باشه که جدای از شهرم افتادم..