نمیدونم چرا درس عبرت نمی گیرم و باااز برای هزار و یکمین بار با فردی هم صحبت میشم که پر از حس منفیه.. ازونایی که هی میگه "چیه این کاری که انجام میدی؟" " تهش چی میشه؟ چرا این همه هزینه می کنی؟" و غیر و ذالک
یعنی هیییچ وقت زبان به تحسینم باز نکرده مگر برای مسخره کردنم..
+ میگما.. واقعا چرا خیانت زیاد شده؟
چرا از ازدواج واسه خودمون مدینه فاضله ساختیم که بعد از چند صباحی کام گرفتن، دلمونو بزنه و بریم سراغ یکی دیگه؟
واقعا چرا؟؟
تنها، ایراد از خودمون نیست، قطعا نقش والدینمونم پر رنگ تر نباشه، کمرنگ تر نیست :/
یه وقتایی به قول ارسطو، بشدت ازدواجی میشم
ولی وقتی روی جامعه و وقایع زیر پوستیش دقیق میشم میبینم انقدرام آش دهن سوزی نیست که با شنیدن اسم خواستگار به هول و ولا بیفتم و استرس تمام وجودمو بگیره..
++ کاش می تونستم بچه های کوچولویی رو که والدین ناراحت و عصبی دارن رو خودم بزرگ و بقولی تر و خشک می کردم...
بشدت روانم بهم میریزه وقتی میبینم خانمی با فرزند خردسالش تندی می کنه.. دوست دارم همون لحظه جفت پا برم تو شیکمش تا دیگه اونطوری تشر نزنه سر بچه ش ://
+++ ما رو بیخیال.. خودتون چطورید؟ خوش میگذره؟ : )