خب جونم براتون بگه که شمال رفتنمون به دلایلی کنسل شد (بیتر :دی)
از طرفی عمه خانمی قراره بزودی عازم سرزمین وحی بشن و امروز آش پشت پاشونو درست می کنن! از ما دعوت به عمل اومده که در مراسمشون شرکت کنیم (مگه نباید یکی دیگه آشو واسه مسافر درست کنه؟ 😶 لابد نخواستن کسی تو زحمت بیفته!!! مهم نفس عمله)
خلاصه که دیشب با دختر عمو حرف میزدم و گفتم عروسی کنسله و اونم با خوشحالی گفت " عب نداره. از پلوی عروسی جا موندین، بیاین آش پشت پا بخورین" → واضحه متن پیام کپی شده یا نه؟ :|
+ دیروز عصر، وقتی از حرم بر می گشتم، دقیقا نزدیک بست طبرسی یه خانم کوچولوی گوشتالویی رو دیدم که یه بلوز خنک زرد پوشیده بود با یه شلوار چسبون راه راه مشکی سفید... موهاشم بافته بود.. خیلی دلبر بود.. طوری که تا نزدیکیاش بهش زل زده بودم و چیزی جز اون نمی دیدم. آروم، طوری که صدامو فقط خودم می شنیدم گفتم "ازین موقعیت الانت لذت ببر.. یه روزی یه جایی باز گذاشتن موهات، پوشیدن شلوارک جایی جز خونه خودت، برات حسرت میشه)
البته الان دیگه حتا توی حیاط خونه خودتم نمی تونی آزاد باشی بس که غول آجری دادن بالا :/ عوض دار و درخت فقط ساختمونایی رو میبینی که پنجره خونه شون رو به سمت حیاط شما باز میشه :/
چقدر آزاد و رها بود...