۱-
بحول و قوه الهی، ان شاءالله از فردا صبح به عنوان مربی املا با بچه های دبستانی تو مهد خودمون مشغول به کار میشم.
صبح مدیر جان زنگ زده که تایم آزادت کِیه و چه ساعتیه گفتم تقریبا بی کارم و حوالی ۱۰-۱۲ ساعت خوبیه برام. عصری زنگ میزنه و میگه پس، فردا ساعت ۹:۴۵ دقیقه مهد باش.. میگم اوکی و مکالمه تموم میشه.
۲-
با خاله ها و دایی کوچیکه و مامان و آبجی خانم، خونه مامان بزرگ چای عصرونه می خوردیم که یه دفعه صدای زنگ گوشیم بلند میشه و بعد از وصل کردن واسه اینکه هم من صدای مخاطب پشت تلفنو براحتی بشنوم و هم صدای من مزاحم گفتگوی اون ها نشه، بلند میشم و میرم تو سالنِ منتهی به حیاط و با مخاطبم حرف میزنم.
بعد از اینکه مکالمه تموم میشه برمی گردم پیش بقیه که با نگاه کنجکاو مامان رو به رو میشم : ) این نگاه یعنی اینکه کی بود و چی گفت؟ :دی میگم مدیر بود.. گفته فردا شاگرد داری.. پاشو بیا مهد.. یهو خاله کوچیکه رو به دایی می گه اینم از کارگرت : )))) داره در میره هااااا :| می خندم و چشمک میزنم و میگم نه بابا من اوکی م... دو ساعت زمان زیادی نیست.. به کارای دایی هم می رسم. (چند صباحیست که کارگر دایی کوچیکه شدیم!)
۳-
هر روز استاد آمار کار استاد ح رو می گیره و میپرسه تا کجا پیش رفتی؟ :| میگم دارم انجام میدم و عکس میفرستم.. میگه کندی :/
به زهرا زنگ میزنم که در چه حالی؟ میگه هیچ.. اصلا وقت نمی کنم به طرح استاد ح برسم (از بین ما چهار نفر که تقریبا سه نفرمون شرایط مشابهی داریم، فقط یه نفر خوب پیش رفته و تقریبا طرحشو کشیده و کامله و میره واسه اجرا(مرحله انتقال روی زمینه اصلی و بعدم رنگ).. اونم کسی نیست جز، مامان چهار بچه ی قد و نیم قد که تازه دانشجو هم هست -_- دمش گرم داره یا نه؟ )
+ خب دیگه.. از فردا ظهر غر زدنای من شروع میشه *_*
اینکه چرا فلانی با فرزندش املا کار نمی کنه یا چرا فلانی مشقاشو ننوشته و تکالیفشو انجام نداده و اینا.. اصن زندگی یعنی همین.. والا : ))
خوش باشید : )