شنبه ۵ فروردين ۹۶
چه زود پنج روز از فروردینِ سالِ یک هزار و سیصد و نود و شش گذشت! سالی که از همان روز اول روی خوشش را به من و خانواده ام نشان داد. خداروشکر تا به الان به خوشی و خرمی گذشت.
دید و بازدید های خانواده ی من از روز پنجشنبه شروع شد. به عبارتی از روز سوم فروردین. روزهای قبل پدر به واسطهٔ شغلشون سر کار بودند و در منزل حضور نداشتند تا روز پنجشنبه که تعطیلات به مدت سه روز آغاز شد. بدو بدو حاضر شدیم و از نزدیک ترین خانه ی فامیل عید دیدنیِ مان را آغاز کردیم. به ترتیب دور زدیم تا اینکه دم غروب شد و کات دادیم تا صبح روزِ بعد : )
+چقدر سخته بخوای کتابی بنویسی! شکسته نویسی بهتره ^_-
این روزا کمتر به وبلاگم سر میزنم، دلیلشم اینه که وقت کم میارم. نه این که به کوب در حال کار کردن باشم و مادرم (دور از جونش) مادر سیندرلا وار با چوب و چماق بالا سرم باشه که کار کنم، نه! ماشاءالله فامیل که کم نداریم. تا الان خانواده ی پدرم تموم شد و اقوام مادر (اکثرا) موندن. صبح میرفتیم بیرون دم غروب یا شب بر می گشتیم. تا یه فرصت کوچیک پیدا می کردم و چشمِ صابخونه رو دور میدیدم نتِ گوشیمو روشن می کردم و دِ بدو یا بجنب.. این وسطا هم نتِ بوووق، بازی در می آورد و کند میشد یا کلا قطع میشد.
چقدر عیدی گرفتن خوبه. اصلا خوشحالی که در عیدی گرفتن هست در عیدی دادن نیست :دی (چقدرم من عیدی دادم :/ )
دو روز پیش بهترین عیدی امسالمو از خاله دومیم گرفتم. یه کارت تبریک سال نو و یه کتاب با عنوان «ماه به روایت آه» از «ابوالفضل زرویی نصرآباد». خیلی وقت بود دلم می خواست برم یه کتابفروشی و این کتاب رو بخرم ولی فراموش میکردم. کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم : )
جمعه بعد از نماز ظهر با خانواده رفتیم بهشت رضا. وقتی به مزار شهدا میرسم، وقتی از پله های قطعه شهدا بالا میرم، وقتی به قطعه دوم یعنی مزار عموی شهیدم میرسم قلبم تند میزنه... یعنی، محبوبه قرارتو فراموش نکنیا.. بهشون قول دادم هر وقت قطعه شهدا رفتم به مزار این شهید بزرگوار هم سر بزنم..
کلا عادت کردم، اول میرم به عموی شهیدم سر میزنم و بعد به ترتیبِ نزدیکی به شهیدان چراغچی، برونسی و بعد شهید محمود کاوه ^_^ وقتی سر مزارشون میرم یه آرامش خاصی بهم منتقل میشه که قابل وصف نیست.
اینو تازه دیدم -_- ولی چه حرکت قشنگی ^_^
+الهی حال دلتون احسن الحال باشه : )