`

حله حله گفتن به همه محله گفتن :دی


در ادامه ی این پست

باید خدمتتون عرض کنم که امروز به حول و قوه الهی و قطع نشدن سیستما کارمون راه افتاد و با خیال راحت لنگ رو لنگ انداختم و کیف دنیا رو میبرم که دیگه کارم به اون اداره ی کوفتی گیر نمی کنه و از این بابت خوشحالم -_- (البته فعلا :/)


امروز صبح برای اولین بار تو عمر بیست و چند ساله م متوجه شدم چه شهر تمیزی دارم و چه شهردار کاربلدی رو واسه شهرم انتخاب کردن! ^_^ (هر بار کله صبح بیرون رفتم، یا پاکبان های عزیزمون جارو به دست تازه کارشونو شروع کردن و یا سطل های زباله رو لب ریز از زباله دیده بودم :/ )


تو خیابونای اطراف محل مورد نظر دنبال جا پارک می گشتیم ولی یا جلو خونه مردم "پل" بود و از اونجایی که حق شهروندی رو همیشه رعایت می کنیم و روی پل پارک نمی کنیم (بعله ما از اون خانواده هاشیم :دی) و یا سطل زباله ی شهرداری بود و پارک مساوی بود با خشم مامورین محترم شهرداری و یحتمل به فنا رفتن یک گوشه از ماشینمون :|

اومدیم تو کوچه های فرعی پارک کنیم که یهو جلوی این خونه 👇 جای خالی بود و از اونجایی که خیلی گشتیم، پدرم یهو پاشو گذاشت روی گاز و دِ برو که الانه یه نفر جاپارک رو بگیره -_-

چشتون روز بد نبینه، وقتی پیاده شدیم نگاه داداش کوچیکه روی نوشته ی ناخوانای روی در ثابت شد و بابا بابا گویان به سمت شیشه ی شاگرد رفت تا بهشون اطلاع بده که اینجا رو به روی در آشپزخونه ست :|



+مگه ساعت کاری از هشت صبح نیست؟! O_O اینا از هفت و نیم که ما رسیدیم مشغول بودن و خیلی سریع کار ارباب رجوع رو راه می انداختن!!

تا هشت و نیم اونجا بودیم و بعد از عکس گرفتن و چک کردن اثر انگشت با خیال راااااحت از در اداره پست خارج شدیم (هووووووفففففف)

+آهان راستی... از اونجایی که به قول دوستان خیلی خواهر بسیجی طور روسریمو میپوشم، به عکس جدیدی که انداخته بودم گیر دادن و گفتن باید پیشونیت دیده بشه :| (خوبه پنج دقیقه قبل عکسمو گرفتم و اونجا که چیزی نگفتن! مجبوری رفتم و یه عکس دیگه اما با پیشانی بااااااز انداختم :/)


+و از اونجایی که خیییلیی ضعف کرده بودیم  به پیشنهاد بابایی رفتیم کله پزی ^_^

جای همه تون خالی

بشقاب جلویی مال منه ^_-

ببینید و راضی باشید : )


                              

انقدر زیاد خورده بودم که دلم درد گرفته بود -_- تو ماشین همش با خودم ضرب المثل معروف رو تکرار می کردم که "کاه از تو نبود، کاهدون که از تو بود!"

۱۶ نظر

موجود ناشناخته


تا دیروز باهاش راحت بودم و حتی "تو" خطابش می کردم.

امروز برای اولین بار بهش گفتم "شما"!


+ آقو مُ از موجودی به نام "عروس" مِترسوم!

دست خودُمَم نی! 😞


#مراسم_خواستگاری

۳۳ نظر

رمزی :دی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از عروسی تا خورش بادمجون


چهارشنبه عروسیِ پسر داییمه. نه! داداشیم، که تنها شش ساعت از من کوچکتره : )

دوست نداشتم واسه مجلسش لباس بخرم ولی با اصرارای بقیه کوتاه اومدم و یه پیرهن خریدم.

قشنگه ^_^ ساده اما شیک : )

به دلایل منکراتی عکسشو نمیذارم :دی


امروز با مامان خانم و خواهرمو یسنا خانوم رفتیم بازار و یه کفشم واسه لباسم خریدم.

این دسته گل کوچولویی رو که میبینید، تو عروسی یکی از اقوام آقا دامادمون به دختران مجرد میدادن ^_^


وقتی اومدیم خونه، کفشا رو با لباسم پوشیدم و یه چرخ واسه مامانم زدم. وقتی داشتم جلو مادرم رژه میرفتم شنیدم که گفت: ایشالا لباس مجلس خودتو بپوشی!

من: 😍😍😍😍🙌🙌


داشتم نماز می خوندم و مامانم تو آشپز خونه مشغول بود.

نمازمو خوندم و به حالت هیجانی بهشون گفتم که "من درس میکنم"

مامانم ← 😶

مدیونید اگه فکر کنید که از دعای مادرم خر ذوق شده بودما 😉

+صدای قلقلش میاد!

عجب عطری تو خونه پیچیده ^_^ دلتون نخواد :دی

+میرزا قاسمی رو به خورش بادمجون ترجیح میدم ولی بادمجونای کبابیم تموم شده و حس و حال ایستادن پای گاز رو واسه کبابی کردنشون ندارم :|


± حال و روزتون "همیشه" خوش : )

۲۲ نظر

اطلاعیه!


آقا تو رو خدا!

حواستون به کوچولوها و افرادی که نیاز به توجه دارن باشه.

جدیدا یه بازی ای همه گیر شده به نام "نهنگ آبی"!

آخر این بازی، اون ته ته ش مرگه!

🙏بیشتر دقت کنین 🙏

۲۶ نظر

عید ولایت



🌹أشهد أنّ علــــــــــیًّ ولـــــــــــــــــیّ اللّه🌹



سلام

عیدتون به شدت مبارک باشه ^_^

از صبح در حال دید و بازدید و عید دیدنی و رفتن به خونه ی ساداتیم.

کلی حالمون خوبه : ) کلی عیدی گرفتم ^_^

این وسط فقط متوجه نشدم چرا بی بی و بابابزرگ بهم عیدی دادن؟! ^_^



دیدن سادات رفتین؟ واسه برکت جیبتون عیدی گرفتین؟


۱۵ نظر

نظرته؟!


بدون شرح!


+چند وقته که نیمه ی خالی لیوانو میبینم.

شدم مثل این دختر کوچولو که از زمین و زمان میناله.

این حد از غر زدن رو تو خودم نمی دیدم!

۱۶ نظر

چه زود گذشت!



و چه زود به نبودش عااااادت کردیم.


    برای دیدن اندازه ی واقعی تصویر، بر روی آن کلیک کنید.

درد کهنه! (درخواست رمز بلامانع است)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بی رنگم آرزوست!


بی شمارند آنهایی که نامشان آدم است ادعایشان آدمیت!

کلامشان انسانیت، رفتارشان صمیمیت!

حال...

من دنبال یکی می گردم که

نه آدم باشد،

نه انسان!

نه دوست و رفیق صمیمی

تنها صاف باشد و صادق

هیچ نگوید فقط همان باشد که سایه اش می گوید صاف و یکرنگ.


+خوبه نه؟


+دیشب وقتی داشتم تو گوگل پلاس پرسه میزدم اینو دیدم.

عجیب به دلم نشست.


۱۵ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان