چهارشنبه عروسیِ پسر داییمه. نه! داداشیم، که تنها شش ساعت از من کوچکتره : )
دوست نداشتم واسه مجلسش لباس بخرم ولی با اصرارای بقیه کوتاه اومدم و یه پیرهن خریدم.
قشنگه ^_^ ساده اما شیک : )
به دلایل منکراتی عکسشو نمیذارم :دی
امروز با مامان خانم و خواهرمو یسنا خانوم رفتیم بازار و یه کفشم واسه لباسم خریدم.
این دسته گل کوچولویی رو که میبینید، تو عروسی یکی از اقوام آقا دامادمون به دختران مجرد میدادن ^_^
وقتی اومدیم خونه، کفشا رو با لباسم پوشیدم و یه چرخ واسه مامانم زدم. وقتی داشتم جلو مادرم رژه میرفتم شنیدم که گفت: ایشالا لباس مجلس خودتو بپوشی!
من: 😍😍😍😍🙌🙌
داشتم نماز می خوندم و مامانم تو آشپز خونه مشغول بود.
نمازمو خوندم و به حالت هیجانی بهشون گفتم که "من درس میکنم"
مامانم ← 😶
مدیونید اگه فکر کنید که از دعای مادرم خر ذوق شده بودما 😉
+صدای قلقلش میاد!
عجب عطری تو خونه پیچیده ^_^ دلتون نخواد :دی
+میرزا قاسمی رو به خورش بادمجون ترجیح میدم ولی بادمجونای کبابیم تموم شده و حس و حال ایستادن پای گاز رو واسه کبابی کردنشون ندارم :|
± حال و روزتون "همیشه" خوش : )