`

سفر به روایت تصویر

به توکل نام اعظمت


+طبقه ی دوم شبستان حرم حضرت معصومه (س)


+ضریح حرم حضرت معصومه (س)


+اینجا رو برای اولین بار می دیدم.

سالن مطالعه ی آزاد... با فاصله ی کمی از شبستان حرم حضرت معصومه (س)


+کوچولوی شیطونی که هر کاری کردم (شما بخونید دلقک بازی و اینا :دی)

تا به لنز دوربین نگاه کنه، اما نگاه نکرد :|



+ضریح حرم شاه عبد العظیم حسنی



+ *_*

مسجد جمکران


+واضحه دیگه! نه؟*


±با تمام خوشی ها و ناخوشی هاش گذشت.

تا به حال تجربه اینچنین سفری رو نداشتم.


*رو ویلچر بی بی نشسته بودم ^_-

۱۹ نظر

^_^


بعد از کش و قوس های فراووون بلاخره بی بی رضایت دادن و دیشب (سه شنبه) بله ی نهایی (:دی) رو دادن و اگه حضرت معصومه (س) بطلبن فردا شب قم-جمکران هستیم. ^_^

نائب الزیاره همه ی بزرگواران هستم.


گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد که سکوت می کند تا تو بارها بگویی خدای من. [عرفه را دریابید]

+پیشا پیش عید قربانتون مبارک باشه ^_^


+کامنتدونی بازه.

±تلافی نکنیدا!😂

۲۲ نظر

هوای دلتنگی


چرا دلتنگ افرادی میشیم که دیگه پیشمون نیستن؟ 

چرا به بودن و نبودن هم عادت می کنیم؟!



+تو گالری گوشیم دنبال عکسی می گشتم که بی هوا پوشه ی دیگه ای رو باز می کنم. بی هوا عکساشو میبینم. بی هوا روی یکی از عکساشو لمس می کنم تا برام باز بشه. بی هوا روی لبخندش زوم می کنم و دلتنگش میشم. بی هوا بغض می کنم و تهش اشکم جاری میشه. عکسا رو به ترتیب رد می کنم که بی هوا عکسی رو می بینم که لبش باد کرده و مرور خاطرات می کنم. بی هوا لبخند میزنم.

بی هوا...

نه! دیگه بی هوا نیست فقط...

فقط

بی هوا دلم هواشو کرد.


کاش بشه


چند شب پیش بابایی از یه مرخصی ده روزه ی تهران_قم_شمال می گفت. داداشام با تهران و شمال مخالفن.. میگن مسافرت فقط قشم.

راستم میگن. تا حالا تمام مرخصی های جناب پدر رو تو جنوب و قشم گذروندیم. پدرم همیشه روزهای مرخصی شو سعی می کردن تو فصل های پاییز و زمستون بگیرن. ولی اینبار هر کاری کردن نتونستن عوض کنن.

ساحل زیبا و دریای زلال جنوب با مردمان خونگرمش یه چیز دیگه ست. ولی تو این فصل غیر ممکنه.

داداشام نمیان پس، قرار بر این شد که بی بی و بابا بزرگ رو با خودمون ببریم.

تا دیشب همه چی اوکی بود و قرار شد پنجشنبه صبح راه بیفتیم تا جمعه صبح جمکران باشیم ولی یک ساعت پیش بی بی گفت نمیاد. اگه ایشون نیان مسافرتمون کنسله. (به دلایلی)


+تو پست دیدارم با اسی، بهار می گفت خب چرا شما نمیای قم؟

در جوابش گفتم باید بانو بطلبه... بغض داشتم و گفتم.

آواتار یکی از دوستان نمای گنبد مسجد جمکرانه. هر وقت میبینم هوایی میشم. دو ساله که نرفتم. دو ساله که دلم پر میکشه و یاد روزی می افتم که برای اولین بار گنبدشونو از پشت شیشه ی ماشین دیدم.

کاش بشه...

کاش.

۱۲ نظر

پرده برداری از راز سمیرا و اصرارش روی دیدار جمعه مون


                           

برای دیدن تصویر در ابعاد بزرگتر، بر روی آن کلیک کنید : )

نمیدونم اسمشو چی بذارم.. سوپرایز، اتفاق غییییر منتظره و شگفت انگیز یا هر چیز دیگه.

از روز سه شنبه که سمیرا اومده بود مشهد با هم در ارتباط بودیم. خیلی اصرار کردم که بیاد خونه مون ولی قابل ندونست. بهش گفتم پنج شنبه بریم بهشت رضا تا قطعه ی شهدا رو بهت بشون بدم قبول کرد ولی اصرار داشت تا روز جمعه حتما و حتما برم حرم. می گفت برات سوپرایز دارم اونم چی سوپرایزی ^_^ رفتن به بهشت رضا کنسل شد و قرار شد حرم همدیگه رو ببینیم.

اولش به خاطر اصرارش روی اینکه از کتب زندگی نامه ی شهدا چیا خوندم، با خودم می گفتم یحتمل سوپرایزش خرید یک کتابه ولی وقتی روز جمعه بهم خبر داد که دوستشم میاد و چند دقیقه ای پیشمون می مونه بهش مشکوک شدم.

روز جمعه تا یازده کلاس بودم و خیلی فرز طور رسیدم خونه و برای زیارت حاضر شدم. زنگ پشت زنگ، پیام پشت پیام که کجایی؟ کی میرسی؟ بیا رواق دارالحجه و اینا.

به رسم هر باره ای که میریم حرم، کفش های خودم و مادر رو با هم تحویل کفشداری میدم و بالطبع یک شماره می گیرم.. دیگه تعریف نمی کنم که چه گندی بالا آوردم و بعد از نماز مادرمو چقدر معطل خودم کردم به خاطر همین یه شماره ای که دست من بود و ایشون تا در ورودی دارالحجه مجبور شدن با پای برهنه پله ها رو یکی پس از دیگری طی کنن. (قربون اون لبخندش که وقتی منو کنار پله ها دید فقط یه لبخند زد و سرشو تکون داد ^_^)


یه چیزی در گوشی بهتون بگم؟ از دفعه ی قبل که سمیرا رو دیدم چال گونه و لبخندش منو مجذوب خودش کرد. حسرت به دلم موند وقتی می خنده انگشتمو توی فرورفتگی گونه ش بکنم.. انقدر آدم پلیدی هستم :دی

القصه.. وقتی دیدمش به همراه مادرم سرعت قدم هامو بیشتر کردم تا زودتر لحظه ی چلوندن از راه برسه ولی ادبِ سمیرا حکم می کرد که ابتدا با مادرم احوالپرسی کنه 😍

از مادرم جدا شدم و به اتفاق سمیرا به سمت جایی رفتیم که دوستش منتظرمون بود! ولی آقا منتظر نبودا چون سرش پایین بود (:دی)

خیلی معمولی باهاشون دست دادم ولی ایشون بنده رو کشیدن جلو و روبوسی کردیم بعد خوش آمد گفتم و با کمی فاصله ازشون نشستم.

خیلی اصرار کردم تا خودشونو معرفی کنن ولی به قول خودشون کمی محافظه کارن و مدتی طول میکشه تا یخشون آب بشه.

آقا از وقتی داشتم حرف میزدم فرد مذکور این شکلی بودن ← 😀 نگو ایشون منو میشناسه و اون لبخند کش اومده ش به خاطر چیه : )

خلاصه، دوست، هم اتاقی و حتی سوپرایز سمیرا کسی نبود جز ایشون.

اولش هنگ کردم یا به قول خودش آب قند لازم شدم. آخه حقم داشتم خیلی یهویی دوستت بهت بگه که دوستشم باهامون هست، بعد بازم یهویی (خیلیم یهویی نبود چون خیلی اصرار کردم تا خودشو معرفی کنه و از اون طرفم حرص سمیرا رو در آورده بودم) بگه که من وارانم 😶 بذارید نگم که چیا به سمیرا گفتم :دی از بس آب زیر کاه و حرص درآر بود -_-
+تا حالا از کسی شنیده بودین که یه نفر اصرار کنه که برام کتاب بخر؟! ^_^ طی یک اقدامی واران عزیزم پیشنهاد خرید کتاب از نزدیک ترین کتابفروشی بیرون حرم می کنه. بنده هم که خوره ی کتاب دارم، کلام منعقد شده و نشده ی واران رو از رو هوا میقاپم و اصرار که پاشو بریم برامون کتاب بخر :دییییی (اونم به انتخاب خودمون ^_^)

تصویر بالا، سمت راستیه هدیه ی وارانه و زیرش جمله ای که برام نوشته : )

تصویر بالا (:دی) سمت چپیه هدیه ی سمیراست و دست خطش : )


اینو هم ببینید و راضی باشید : )
ما سه نفر البته دستای ما سه نفر : )))))

                          


۳۴ نظر

دردم از یار است و درمان نیز هم...


هر چقدرم که سعی بکنم بنویسم،

بازم این بغض لعنتی نمیذاره!

چنگ میندازه به گلومو تا مرز اشک ریختن پیش میره!

ولی نمیذارم بریزه... جلوشو میگیرم حتی با چندبار پلک زدن متوالی و پشت سر هم!

حتی اگر این پلک زدن باعث بشه نم اشکی تو چشام بشینه.

نمیذارم این مسئله ی کوچیک پیشروی کنه و بهمم بریزه.


+وب گردی می کنم تا بلکن یادم بره ولی باز میرسم سر خونه اول.

۱۳ نظر

اندر مصائب خاله بودن!


خاله بودن با تمام لحظات خوب و شیرینش، یه وقتایی تو رو تا سر حد جنون می رسونه. اونجا که چند ساعته داری اتاقتو جز به جز و کمد به کمد می گردی تا خودکار آبیِ نازنینتو پیدا کنی.

قضیه از این قراره که دیروز وقتی اومدم تو اتاق، دیدم یسنا خانم داره با خودکارم بازی می کنه و سر اونو در آورده و گذاشته بود تو جا مدادی ای که تازه درست کرده بودم. امروز بعدازظهر وقتی اومدم تو اتاق و بی هوا به سمت جامدادی م رفتم دیدم، جا تره و بچه نیست، سر خودکار هست ولی خودش...

جالب اینجاست که همین گودزیلای چهارساله زیپ کیفمو باز کرده و تمام مداد رنگیاشو انداخته تو کیف من و دوباره زیپشو بسته ولی باز هم اثری از خودکارم نیست.


+تازگیا وقتی یسنا قهر میکنه و میره تو اتاق، بنده باید نازشو بکشم 😑 میرم و بهش میگم(با لحن یه دختر کوچولو)

فک کنم یه جوجه کوچولو تو اتاقم نشسته درسته؟ جوجه کوچولو رو کی اذیتش کرده؟


همین مکالمه ی کوتاه باعث میشه که با شیرین زبونیش ماجرا رو برام تعریف کنه...

دنیای بچه ها خیلی شیرین و خاصه... خیلی.

با اینکه چیزی از دوران کودکیم به خاطر ندارم ولی باز هم اونو بیشتر از زمانِ حالم دوست دارم.

اصن فکر کنم تمام آدما اون دورانو بیشتر دوست دارن نه؟

۲۱ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان