برای دیدن تصویر در ابعاد بزرگتر، بر روی آن کلیک کنید : )
نمیدونم اسمشو چی بذارم.. سوپرایز، اتفاق غییییر منتظره و شگفت انگیز یا هر چیز دیگه.
از روز سه شنبه که سمیرا اومده بود مشهد با هم در ارتباط بودیم. خیلی اصرار کردم که بیاد خونه مون ولی قابل ندونست. بهش گفتم پنج شنبه بریم بهشت رضا تا قطعه ی شهدا رو بهت بشون بدم قبول کرد ولی اصرار داشت تا روز جمعه حتما و حتما برم حرم. می گفت برات سوپرایز دارم اونم چی سوپرایزی ^_^ رفتن به بهشت رضا کنسل شد و قرار شد حرم همدیگه رو ببینیم.
اولش به خاطر اصرارش روی اینکه از کتب زندگی نامه ی شهدا چیا خوندم، با خودم می گفتم یحتمل سوپرایزش خرید یک کتابه ولی وقتی روز جمعه بهم خبر داد که دوستشم میاد و چند دقیقه ای پیشمون می مونه بهش مشکوک شدم.
روز جمعه تا یازده کلاس بودم و خیلی فرز طور رسیدم خونه و برای زیارت حاضر شدم. زنگ پشت زنگ، پیام پشت پیام که کجایی؟ کی میرسی؟ بیا رواق دارالحجه و اینا.
به رسم هر باره ای که میریم حرم، کفش های خودم و مادر رو با هم تحویل کفشداری میدم و بالطبع یک شماره می گیرم.. دیگه تعریف نمی کنم که چه گندی بالا آوردم و بعد از نماز مادرمو چقدر معطل خودم کردم به خاطر همین یه شماره ای که دست من بود و ایشون تا در ورودی دارالحجه مجبور شدن با پای برهنه پله ها رو یکی پس از دیگری طی کنن. (قربون اون لبخندش که وقتی منو کنار پله ها دید فقط یه لبخند زد و سرشو تکون داد ^_^)
یه چیزی در گوشی بهتون بگم؟ از دفعه ی قبل که سمیرا رو دیدم چال گونه و لبخندش منو مجذوب خودش کرد. حسرت به دلم موند وقتی می خنده انگشتمو توی فرورفتگی گونه ش بکنم.. انقدر آدم پلیدی هستم :دی
القصه.. وقتی دیدمش به همراه مادرم سرعت قدم هامو بیشتر کردم تا زودتر لحظه ی چلوندن از راه برسه ولی ادبِ سمیرا حکم می کرد که ابتدا با مادرم احوالپرسی کنه 😍
از مادرم جدا شدم و به اتفاق سمیرا به سمت جایی رفتیم که دوستش منتظرمون بود! ولی آقا منتظر نبودا چون سرش پایین بود (:دی)
خیلی معمولی باهاشون دست دادم ولی ایشون بنده رو کشیدن جلو و روبوسی کردیم بعد خوش آمد گفتم و با کمی فاصله ازشون نشستم.
خیلی اصرار کردم تا خودشونو معرفی کنن ولی به قول خودشون کمی محافظه کارن و مدتی طول میکشه تا یخشون آب بشه.
آقا از وقتی داشتم حرف میزدم فرد مذکور این شکلی بودن ← 😀 نگو ایشون منو میشناسه و اون لبخند کش اومده ش به خاطر چیه : )
خلاصه، دوست، هم اتاقی و حتی سوپرایز سمیرا کسی نبود جز ایشون.
اولش هنگ کردم یا به قول خودش آب قند لازم شدم. آخه حقم داشتم خیلی یهویی دوستت بهت بگه که دوستشم باهامون هست، بعد بازم یهویی (خیلیم یهویی نبود چون خیلی اصرار کردم تا خودشو معرفی کنه و از اون طرفم حرص سمیرا رو در آورده بودم) بگه که من وارانم 😶 بذارید نگم که چیا به سمیرا گفتم :دی از بس آب زیر کاه و حرص درآر بود -_-
+تا حالا از کسی شنیده بودین که یه نفر اصرار کنه که برام کتاب بخر؟! ^_^ طی یک اقدامی واران عزیزم پیشنهاد خرید کتاب از نزدیک ترین کتابفروشی بیرون حرم می کنه. بنده هم که خوره ی کتاب دارم، کلام منعقد شده و نشده ی واران رو از رو هوا میقاپم و اصرار که پاشو بریم برامون کتاب بخر :دییییی (اونم به انتخاب خودمون ^_^)
تصویر بالا، سمت راستیه هدیه ی وارانه و زیرش جمله ای که برام نوشته : )
تصویر بالا (:دی) سمت چپیه هدیه ی سمیراست و دست خطش : )
اینو هم ببینید و راضی باشید : )
ما سه نفر البته دستای ما سه نفر : )))))