قُشباب چیست؟
همان بشقاب است اما به زبان محمد جواد شش ساله ^_^
قُشباب چیست؟
همان بشقاب است اما به زبان محمد جواد شش ساله ^_^
صدای ناله شنیدم. ولی بهش توجهی نکردم و دوباره خوابیدم. نمیدونم ساعت چند بود که دوباره و چند باره اون صدا رو شنیدم و با وحشت از خواب پریدم. باورم نمیشد، خونه در سکوت و تاریکی مطلق بود و این صدا یحتمل از حنجره ی خودم در اومده بود. تن سرد و خیس از عرقم زیر پتو شاهد این مدعاست.
نمیدونم چه خوابی بود. غلْطی زدم و گوشیمو که همیشه موقع خواب کنارم جا خوش می کنه رو بر داشتم. ساعت سه ی بامداد رو نشون میداد. بلند شدمو تو تاریکی خونه دنبال چیزی می گشتم ولی پیداش نمی کردم. دوباره به اتاقم پناه بردم و زیر پتو خزیدم.
+ یه ربی به اذان صبح مونده و تقریبا دو ساعته که بیدارم.
بعضی وقتا انقدر فاز شیطنتشون میره بالا که آمپرم میچسبه به سقف و با خودم میگم "تو اینجا چیکار می کنی؟! :/ " مخصوصا روزایی که مدیرمون نیست مثل امروز صبح که می خواستم سرمو بکوبم به میز :/
+ جلوی بچه های کمتر از ده سال حرفای ±18 نزنیم.
کمی تا قسمتی به روایت تصویر
معرف حضورتون هست دیگه نه؟
بهارنارنج هستن ایشون البته از نوع گیاهش : ))
تا دیروز از این نوع تابه 👆 استفاده می کرد.
زین پس از این نوعِ تابه 👇 آخه کادوی تصویری منه ✌
+ تولدت مبارک دوست جان 🌹
به قصد خرید کتاب زندگی نامه شهید زین الدین وارد کتابفروشی شدم. سلام کردم که دیدم آقای کتابدار، با گوشی صحبت می کنه، با تکان سر جواب سلاممو داد و رفتم سمت قفسه های کتب دفاع مقدس. پایین قفسه پیداش کردم. کتابو برداشتمو به سمت میزشون رفتم. احوالپرسی کردن و خوشامد گفتن.
+هی من باید به شغل کتابدارا غبطه بخورم چرا؟ :|
کتابو گذاشتم روی میزشونو دوباره بین قفسه های کتاب پرسه میزدم که همقدمم شدن و درباره کتابا برام صحبت می کردن. چند هفته پیش سمیرا، ماهیتابه بدست پیشنهاد جلد دوم کتاب سلام بر ابراهیمو داد. جلد اولشو خونده بودم ولی سعادت ورق زدن جلد دومشو نداشتم تا امروز که یادم اومد و ترس از ماهیتابه و اینکه از اونجایی که دخیل بسته به پنجره فولاد آقام، ترسیدم بزنه ناکارم کنه :/ والا!
یه سال پیش که رفته بودم شهر کتاب یا شایدم کافه کتاب بود! تو یه کتابفروشی دیده بودم یه فضای کوچیکی رو میز و صندلی چیدن تا ملت هم کتاب بخونن و هم چیزی بنوشن (حلال البته :دی) قسمت خوردنشو میذارم کنار، اینکه بشه تو فضای کتابفروشی، کتابم بخونی، جالبه.
ازشون پرسیدم اینجام میشه کتابا رو خوند یا نه؟ جوابشون منفی بود ولی گفتن میشه به امانت برد ^_^
ازشون خواستم کتابایی که به قلم رهبری هستن رو بهم نشون بدن که گفتن هنوز نیاوردن ولی کتابایی رو که رهبری ازشون تقدیر کردنو دارن. گفتم آره دفعه ی قبل که دختر شینا رو خریدم دست نوشته شونو پای کتاب دیدم و اطلاع داشتم. یه کتاب دیگه بهم معرفی کردن و از زندگی اون فرد برام گفتن و اسمشون. که از اونجایی که تازه خبر شهادتشونو شنیده بودم، اسم این کتاب هم برام آشنا بود. ( کتاب وقتی مهتاب گم شد...خاطرات شهید علی خوش لفظ)
++ اومدم خونه و بازم با نگاه های تاسف گرانه ی آبجی خانم مواجه شدم. هی من کتاب می خرم هی ایشون تاسف می خورن : ))))
+++ یهویی طور هایکوی جالبی درست شد : )
سلام بر ابراهیم
وقتی مهتاب گم شد
از همه عذر می خوام
انقدری که با مربیا به این شیرین زبونی طاها خندیدیم که حد نداره ^_^
خنده از سر شوق نه مسخره کردن. وقتی ازش میپرسم این چیه که کشیدی؟ همش می گفت ابری کمون ^___^
*رنگین کمون ^_______^
فقط یه دیوونه مثل منه که وقتی سر مست از بوی سیب میشه نمی تونه صبر کنه و میره از تو جامیوه ایِ بلوری که از شب قبل تو آشپزخونه جا خوش کرده، قشنگ ترین و زرد ترین و بی عیب و نقص ترین! سیب رو بر میداره و دوباره به اتاقش پناه میبره تا مبادا کسی دیوونگی شو ببینه : ))))
+ 05:35 دقیقه ی صبح شنبه
پس کی؟ کی نوبت منم میشه؟ کاش وقتی به اون لحظه می رسم مثل الانم ازش نترسم.
+ اگه خدا بخواد دوباره می خوام یه فعالیتی رو که چند ماهه گذاشته بودم کنار، شروع کنم. امیدوارم بشه که قطعا و یقینا بهترین کاره. فقط می مونه رضایت اون بالایی و جناب پدر.
بازم استرس دارم.