`

احسن الحالم


چی میشد منم یه گلفروشی می داشتم یا حتی یه کتابفروشی؟

به کجای دنیا بر می خورد هان؟ :|



+ آدما تا وقتی هستن، تا وقتی نفس می کشن، برای دیدن گل و گلدون ذوق می کنن. نشه که فقط روی سنگ قبرشون گل بخریم.

++ گلی که امروز براشون خریدم و به شدت سوپرایز شدن ^_^

۰ نظر

مگه نه؟!


به قول آقای ح که مشاوره خانواده است: یه اصلی تو زندگی وجود داره که اگه همه بهش پایبند باشن اختلافات درون خانواده ای، به حداقل میرسه!

و اون اصل اینه که:

قبل از اینکه بهتون بگن "به تو چه!" به خودتون بگید "به من چه!"

باور کنید جهان گلستان میشه.

۰ نظر

وقتی زنگ می زنی خونه و...


میگی هوس سیب زمینی سرخ کرده کردم ولی میای خونه و می بینی غذای مورد علاقه تو درست کردن. دیگه می مونی خوشحال بشی یا ناراحت!

۰ نظر

قربون قد و بالاش برم یا نه؟ ^_^


تقریبا ساعت هفت بود که از خواب بیدار شدم. کلا عادت دارم بعدازظهر یه چند ساعتی رو بخوابم ولی خب اگه سه یا چهار نخوابم قطعا به ابتدای شب که برسیم خمارِ خمار و گیج و ویج میشم :/ خلاصه که همه چیزمو بگیرید ولی خواب بعدازظهرمو نع :/ : )

چی داشتم می گفتم؟! آهان! [آیکون بشکن]

بیدار شدم و به عادت همیشگیِ بعد از بیداری یه سری به شهر فرنگ بزرگمون زدم. یخچالو میگم. آخه یخچالای قدیمی طوری بود که اگه می خواستی چیزی از توش برداری باید تا کمر خم بشی و خب از اونجایی م که کلهم اجمعین شیکمو تشریف داریم وقتی درِ این فلک زده رو باز می کردیم یادمون می رفت اومدیم دنبال چی و همینطور هاج و هاج، تا کمر خم شده توی یخچال، داخلشو دید میزدیم. خلاصه که قابلمه ی شیر رو از توی یخچال برداشتمو آوردم تو یخچالی که خیلی وقته تو اتاقم جا خوش کرده گذاشتم. اکثر اوقات شبا قبل از خواب یه لیوان شیر سرد می خورم ولی امشب فراموش کردم و تو جام دراز کشیده بودم که خان داداش اومد تو اتاق یه سری به شهر فرنگم زد :| [من عروس بشم اینا بازم یاد نمی گیرن در بزنن] -_- 

بهش توجهی نکردم که طنین خوشِ "محبوبه موز" [گوپس! افتاد روی پتو] لبخند روی لبمو کش داد 😁 بی منظور بهش گفتم فراموش کردم سهمیه ی شبانمو سر بکشم که دیدم رفت بیرون.

فکر می کنید با چی بر گشت؟ ^_^

با یه استکان *_* 

کور از خدا چی می خواد؟ دو چشم بینا

+ دمت گرم خودم تنبلیم شد و گفتم صب می خورم.

لیوانو از دستم گرفت و رفت : ) همین.


++ نگران نباشید :d یه لیوان شیرمو خوردم. 😁

۰ نظر

تاثیر نوشتن


اگر شما بدانید چه می خواهید، حتما آن را به دست می آورید.


کتاب "بنویس تا اتفاق بیفتد"

دکتر هنریت آن کلاوسر

۰ نظر

در همه! سوا نکن : )


۱- نمیدونم چقدر تو درگاه ایستاده بود ولی همین که برگشتم و متوجه حضورش شدم، شاکی وار بهم میگه چرا لباس گرم پسرشو در نیاوردم! میگه ببین پشتش خیسه عرقه! (تو دلم گفتم به من چه خخخخخ والا)

چرا حس کرده که وظیفه ی مربی مهدِ که لباس بچه شو از تنش دربیاره؟ مخصوصا پسر این خانم که انقدر شیطونه که یه جا بند نمیشه و یه حرف رو باید ده بار بهش بگی تا بفهمه. 

مربی اومده تو کلاسو جریانو براش توضیح دادم میگه، از همون روزای اول ماها همین کارو کردیم حالا فکر می کنه این وظیفه ی مربیاست. نمیدونه که نمیشه به زور لباسو از تن بچه هاشون در آورد.


۲- خیلی وقت بود پا به توپ نشده بودم. امروز با پسرا فوتبال بازی کردم. خیلی لذت بخش بود مخصوصا کمر درد بعد از ظهرم -_- آخه با هر گلی که میزدیم، زننده ی گل رو بغل می گرفتمو و می چرخوندمش. رسیدم خونه دیگه ولو شدم :|

بی جنبه م خودتونید : ))))


+ چرا وقت نمی کنه کتابمو بخره؟ :( بابامو میگم.

کتابفروشی تو مسیرم، کتابمو نداره برای همین یه هفته بیشترِ که به جناب پدر گفتم برام بخره. ایشونم که میگن اصلا وقت نمی کنم. با این وضعیت قیمت کتاب، فکر کنم آخرش مجبور بشم دوباره توی یه کتابخونه ای عضو بشم :| 

۰ نظر

تولدت مبارک عزیزم



اصلا باورم نمیشه! 

چرا من باید تولد وبلاگمو فراموش کنم؟!

چرا من دیروزو فراموش کردم؟!


تولدت مبارک وبلاگ جان!


+ ممنونم که هستین : )


بعدانوشت: کلی براش برنامه داشتم بطوری که پست های منتشر شده مو روز به روز چک می کردم تا وقتی به روز ۳۶۵ ام رسیدم پست تولدش هم به همین شماره باشه! حیف...

۰ نظر

بارون میاد جر جر



امروز هوا گرم نبود ولی سردم نبود. رفتیم تو حیاط بازی کردیم. خانم ر شلنگِ آب رو به شیر وصل کرد اما نه به قصد خیس کردنمون. گفته بود اومدم باغچه رو آبیاری کنم که شیطنت بچه ها منو به وجد آورد و شلنگ آب رو به سمت آسمون گرفتم. اولش بچه ها جیغ زدن ولی بعد نوای "دوباره دوباره" شون باعث شد بهشون چشمک بزنم که یعنی یه بار دیگه تکرار کنید. ^_^ بدو رفتم تو کلاس و گوشیمو آوردمو هی چیلیک چیلیک عکس می گرفتم ^_^

+دیوونه م خودتونید : ))

ولی بعد مجبور شدم موی سر پسرا رو روی بخاری خشک کنم 😩 

دیگه هر کی خربزه می خوره پای لرزشم می مونه دیگه نه؟ ^_-

۰ نظر

اولین هدیه


وقتی گوشه ای ایستاده ای و نظاره گر چاشت خوردن بچه هایی که کشیده شدن دستت تو رو مجبور می کنه نگاهتو بسپاری به دوتا چشم سیاه و صورت نیمه سوخته ی آرزو کوچولو که با لبخند تو رو نگاه می کنه و میگه "برای تو کشیدمش" ^_^

+ خدایا شکرت : )


شب نوشت (۲۲:۳۶): من چرا به "وزرآ" ی نوشته شده زیر خورشید دقت نکرده بودم؟!

اسم خودشو بر عکس نوشته چون پشت برگه ی نقاشی هم همونو تکرار کرده ^_^

۰ نظر

گرمای تابستون زیر لحاف زمستون


یکی باید پیدا بشه و به این فصل زیبا بگه

"داداچ داری اشتباه میزنی!

فصل تابستون انجام وظیفه کرد و رفت. وظایف تو یه چیز دیگه ست. همه از تو برف و بارونتو انتظار دارن نه خورشید تابانتو!"


+ روزی که داریم نفس های آخرشو ثانیه به ثانیه شماره می کنیم، گرم ترین روزی بود که تجربه کردم.

۰ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان