`

برکت


حضورم تو مهد باعث شده طریقه صحیح مَلَّق زدن رو یاد بگیرم و با اصولش ملق بزنم جوری که منو دختر خاله دومیم نسبت به بقیه بهتر میزدیم. این ملق زدنا تلفات هم داشت و بدترینش رگ به رگ شدن گردن خاله کوچیکه بود. :|


+ اصلا میدونید ملق زدن چیه و چه اصولی داره؟ بلدین؟

همینی که کف دستاتو میذاری روی زمین با پشت گردن بر می گردی! 

ما روی پشتی های بزرگ خاله جان میزدیم تا یهو روی زمین فرود نیایم :/

۹ نظر

اصن یه وضی...


حالم خیلی بد بود.

پیام دادم که دلم درد می کنه و نمی تونم بیام.

بعد از ارسال پیامم حالم بهم خورد و پریدم تو آشپزخونه و...


یه ساعت بعد، معاون زنگ زد که امروز تعطیل نیستیم پاشو بیا.

اس دادم که نمی تونم. 


استرس روز شنبه رو دارم.

نمی دونم باور کردن یا نه.


مامان میگه می تونی بیای خونه خاله؟

میگم تا این ساعت ( : ) اصلا نمی تونم حرکت کنم.


۱۰ نظر

بالاخره...


امروز خاله هام به اتفاق مامان بزرگم اومده بودن خونمون. 
وضعیت موهام به شدت رو اعصابم بودن و داشت دیوونه م می کرد. همین که خاله کوچیکه چای اولوشو خورد به دستش یه قیچی و شونه دادم و گفتم بزن. تقریبا نصف شدن و سرم احساس سبکی خاصی می کنه ^_^


+ فقط شنبه رفتم مهد باقی روزا تعطیل بودیم. خدا کنه فردام تعطیل باشه تا از سر صبح بریم خونه خاله جان (بزرگه).
۱۴ نظر

چقدر تعارفی هستین شما!


حتما بارها و بارها این جمله رو شنیدین. حالا یا به خودتون گفتن که شما چقدر تعارفی هستین و یا شما به طرف مقابلتون این جمله رو گفتین. 

حالا این رفتار خوبه یا بد؟


بعدا نوشت: دقت داشته باشین منظور من تنها تعارفاتی که تو احوالپرسی داریم نیست کلا همه جوانب تعارفات رو در نظر بگیرید. 

ممنونم : )


۲۱ نظر

مکالمات منو و دختر عمو


پیام دادم که "بوی برف بازی میاد ^_^" 

+ البته اینجا یک سوالی پیش میاد که :مگه برف بازی هم بو داره؟" 

عارضم خدمتتون که نع بو نداره و این یه اصطلاح خود ساخته است و باز هم تاکید می کنم که من سازندش نبوده و نیستم (هشتگ تکذیب می کنم و اینا :دی)


جوابیه ارسالی به این شرح می باشد ← ‏فردا تعطیلی بیا گمرو بریم سالن. (-_-)


++ و خب از اونجایی که فردا هم تعطیل شدیم میریم گمریم سالن :/ به همین غلیظی -_- 

۹ نظر

برف برف برف میباره ^_____^


هورااااااا ب❄ر❄ر❄ر❄ر❄ر❄ر❄ر❄ر❄ف  😍😍😍😍😍 

نیم ساعت پیش تو پست ستاره گفتم دلم برف می خواد و خوش بحالتون.

باورم نمیشد وقتی از خونه خواهرم می اومدم بیرون یسنا گفت وای مامان برف میاد ^_^ 

خدایا شکرت

بلاخره اومد ^_^ 

۱۵ نظر

تعطیل می باشد!!!


مدارس تهران و شهرای اطرافش به دلیل بارش برف و برودت هوا تعطیله.

مدارس مشهد رو نمیدونم چرا تعطیل کردن! یعنی فقط بخاطر سرما؟



+ انگاری دیگه اینجا نمیشه یه حرفایی رو زد. 

همون گوشه ی تنهایی م بهترین گزینه برای گفتن یه سری از حرفاست حتی اگه خواننده ای نداشته باشه.

گیس بریده : )))))))


دلم می خواد برم آرایشگاه چند کوچه بالاتر از خونمون و روی صندلیش بشینم در حالی که یه لبخند پت و پهن روی لبام نقش بسته رو به آرایشگری که میدونم کارش تر تمیزه و البته فرز هم کار می کنه بگم " بزن! انقدری بزن که حتی نشه خرگوشی ببندمش!" خسته شدم بس که شستم و ماساژ دادم. دیگه مچ دستم وقتی میره سمت موهام گز گز می کنه انگاری اونم خسته شده. ولی...

وقتی جلوی آینه می ایستم و موهامو از کلیپس سفید طلاییم بازشون می کنم و آبشاری روی کمرم می ریزن در حالی که سرمو به سمت شونه چپم مایل می کنم و شروع می کنم به بافت یه ورشون کلی سر ذوق میام و یه خط قرمز می زنم روی تماااام افکاری که میگه برو کوتاهشون کن. :دی



+ چند شب پیش وقتی جلو آینه ایستاده بودم به خواهرم گفتم دیگه خسته شدم می خوام برم کوتاشون کنم، اولش کلی فحشم داد که خیلی خری حیف نیست و فلان (-_- محبتش یهویی فوران می کنه 😂) بعدم گفت اگه زد و یه کور و کچلی اومد گرفتت چی، شب عروسی گیس میذاری؟  گفتم خب کور و کچل که مو نمی خواد 😂


++ اصن من این حرفو نقص می کنم که گفتن "خوشکلی زن به موهاشه" نخیر نیست. قیافه بعد یه مدت عادی میشه مهم باطن طرفه که باید زیبا باشه /قال محبوبه اصن : ) /


+++ عنوانم همینجوری یهویی انتخاب شد : ))))

۲۵ نظر

گریزی بر رویداد روز چهارشنبه


خیلی شلوغ کاری می کنه. شیطنت داره در حد تیم ملی ولی با این حال خیلی زرنگ و با اعتماد به نفسه. بطوری که وقتی شعر و سرود ها رو سر صف می خونیم، قشنگ لب میزنه و افعال پایانی اشعار رو درست میگه. من مربیش نیستم ولی روز چهار شنبه چون تعداد بچه های کلاسمون کم بود دو کلاس یکی کردیم تا آموزششون راحت تر باشه و دوباره کاری نشه.


مساحت کلاس ما به نسبت کلاس پیش 2 دیگه مون کوچکتره و فضای خالی بین دو نیمکت کمتر. بهمون گفتن اجازه ندیم بچه ها روی نیمکتا راه برن و بدو بدو بکنن. مواظب باشیم تو سر و کله هم نزنن و این وسط دعوا نکن. حال فکر کن این شازده پسر دقیقا همین کارا رو در آن واحد انجام بده و به حرفت گوش نکنه اینجاست که دیگه کلام محبت آمیز و قربونت برم می افتیا بیا پایین، خاله ندو و اینا جواب نمی ده و با دفترچه ای که دستم بود می کوبم تو سرش. (میدونم کارم اشتباه بود پس سرزنشم نکنید. بجاش دو سه تا بازی کلاسی بدون خطر پیشنهاد بدین ^_^) 


نزدیکای ظهر بود که والدین بچه ها یکی یکی اومدن دنبالشون.

تو کلاس بودم که خانم ر اومد داخل و گفت: محبوبه تو ح ل رو زدی؟

من: نه چطور مگه؟   باباش اومده دنبالش بهش گفته محبوبه جون منو زده! (بابای کوچولومون فکر می کنه محبوبه جون یه دختری هم سن و سال پسرشه و با لبخند رو به خانم ر میگه خودم حسابشو میرسم) / -_- /

دیگه ادامه ش نمیدیم و تا اینکه وسایلمو بر می دارم و میرم تو دفتر میبینم خانم مدیرمون تلفنی با یه بنده خدایی حرف میزنه و با ایما و اشاره به من می فهمونه که از من شکایت می کنه. 

گویا ح میره خونه و میگه محبوبه جون زده تو سرم و در ضمن مربی مونم نیست. پدرش گفته اگه مربی شون بود چیزی نمی گفتم ولی اینکه مربی یه کلاس دیگه پسرمو زده منو ناراحت می کنه. (حالا چه فرقی می کنه خدا داند :| )

خب گوشی تلفن دست من نبوده که بگم پسرش تو کلاس من بوده و اگه خدای نکرده زبونم لال روم به دیوار و اینا اتفاقی برای گل پسرش  می افتاد اولین نفر من بازخواست میشم و یقه منو می گیرن که مگه تو اونجا نبودی؟ کارمو توجیه نمی کنم ولی توی اون لحظه این تنها کاری بود که می تونستم انجام بدم و جلوشو بگیرم تا دست از شیطنتش برداره و یکم آروم بشینه. می تونستم بفرستمش تو حیاط ولی بازم به خاطر خودش که نخواستم سرما بخوره این کارو نکردم ولی حالا...

راستش از واکنش پدرش می ترسم. فردا ظهر وقتی پدر ح منو ببینه و برخوردش هر چی که باشه من باید بگم حق با شماست در صورتی که نیست. به جای اینکه بگم به پسرت یاد بده از بزرگترش حرف شنوی داشته باشه ولو مربی ش نباشه، باید سر خم کنم و بگم تو رفتارم تجدید نظر می کنم (عالیجناب! )

و راستش تر اینکه، حرف زور هیچ جوره و هیچ رقمه تو کَتَم نمیره که نمیره ولی به خاطر مدیرمون و حرفاش باید اینبارو کوتاه بیام. 

فردا به لحاظ روحی روز سختی رو در پیش دارم.



+ بعدا نوشت:

ساعت 16:50 دقیقه عصر روز شنبه ست و خداروشکر مجبور نشدم بر خلاف میلم رفتار کنم و سر کج کنم برای عذرخواهی ای که اصلا مستحقش نبودم.

۱۹ نظر

سنگ.. کاغذ.. قیچی


گاهی وقتا همین بازی موجب میشه برای ساعتها تو رو بخندونه و با یادآوری شیطنتای خان داداش، هر بار بهش نگاه می کنی چشمک بزنی و بگی "نمی تونی از من ببری".


+ گاهی وقتام انقدر بد میارم که این قضیه بر عکسش اتفاق می افته و دیگه داداش چشمک نمیزنه، چون میگه" همیشه می بازی"!! -_-

۱۲ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان