چند روز پیش سر سفره شام با پدرم درباره گرونی کتاب و اینکه پول کافی و وافی ندارم تا بخرم و مجبورم علی رغم میل باطنیم کتاب به امانت بگیرم، خواستم به جای اون کتابی که قرار بود یه ماه پیش بخره ولی هنوز نخریده :| گلستان سعدی رو بگیره ولی به قول خودمون "رفت که بخره!"
میگم فراموش می کنی؟ میگه اصلا ولی چون تو ماشین تنها نیستم و همکارمم همیشه همراهمه، نمیشه تا یه کتابفروشی دیدم بزنم روی ترمز و کتابتو بخرم (-_- همیشه پای یک مزاحم در میان است -_-)
چند روزی میشه که در به در دنبال سر رسید می گردم. هم برای اشعاری که از مربیا می گیرم (چون تعداد برگ هاش بیشتره و جلد محکمی داره) که باید به بچه ها آموزش بدم و هم برای این کلیک
واقعا راسته که میگن خونه بزرگترای فامیل همیشه با برکته ها ^_^ هم سر رسیدِ بلا استفاده پیدا کردم که صاحبش خاله کوچیکه بود و لازم نداشت و هم اینکه وقتی ماجرای این طرح (رونویسی گلستان) رو برای خاله جانم (بزرگه) تعریف کردم و گفتم ولی هنوز شروع نکردم و منتظر پدر گرام هستم تا برام بخرن، فرمودن که یک دونه گلستان سعدی که برمی گرده به اوایل جوانیشون (سال ۶۷) دارن و برام میارن. هوراااااااا باورم نمیشد بالاخره هم سر رسیدامو پیدا کردم (سررسید گم گشته باز آید به سویت غم مخور :دی ✌) و هم گلستانِ جان رو.
مَخلص کلام اینکه: استارت زدم. به حول و قوه الهی هر شب یک صفحه از گلستان رو رونویسی می کنم.