نشسته بودیم و "مالاریا" می دیدیم. احساس خستگی و خواب آلودگی زیادی می کردم. کم کم از حالت نشسته به دراز کش تغییر حالت دادم.
هم تلویزیون می دیدم و هم برام چیزایی رو تعریف می کرد.
مامان بزرگ با قلیونِ تنباکوش به جمع دو نفره مون اضافه شد. بوش وسوسه انگیز بود. فقط یک بار خونه دختر عموی بزرگم که دورهمی دخترانه داشتیم یه پک کشیدم و بعد حالم بد شد. البته تنباکو نبود. میوه ای بود ولی نمی دونم چه طعمی!!
گفتم خسته م خوابم میاد. مامان بزرگ گفتن برو بالا اینجا خوابت نمی بره. راستم می گفتن. آخه اینا شب ندارن. به شب بیداری عادت کردن.
گوشی و شارژرمو برداشتم و با خاله راهی طبقه دوم شدیم.
بخاری خاموش و فضای اتاق سرد بود.
دو تا پتوی گلبافت از توی کمد برداشتم که برای من حکم رو انداز و زیر انداز رو داشت.
بخاری رو روشن کرد و رفت پایین.
نمیدونم از وقتی اومدم توی اتاق و به تنهایی خوابیدنم کنار بخاری فکر می کنم یاد سیزده سال پیش می افتم که به دور از خانواده و تنهایی و کنار بخاریِ خونه برادرش خوابیده بود ولی دیگه طلوع خورشید روز بعد رو ندید.