غروب پنجشنبه بود. قبل از اذان داداش کوچیکه با اینکه میدونست خیلی خسته م و تازه از راه رسیده بودم ولی اصرار کرد تا براش حلوا درست کنم و از اونجایی م که نگارنده نیز یک آدم شکمو و هوسی هست در لحظه شیرینی و طمع حوا زیر دندانمان حس شد و دلمان خواست و به دنبال مواد لازم راهی آشپزخانه شدیم. خلاصه که حلوا درست کردم دیگه : )))
مواد لازم برای آسون ترین حلوا (حلوای آرد گندم)
ﺁﺭﺩ ﺳﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ
ﺁﺏ ﯾﮏ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ
ﮔﻼﺏ ﻧﺼﻒ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ
ﺷﮑﺮ ﯾﮏ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ
ﺭﻭﻏﻦ ﻣﺎﯾﻊ ﯾﮏ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ
ﻃﺮﺯ ﺗﻬﯿﻪ :
ﺁﺭﺩ ﺭﺍ ﺗﻔﺖ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺎ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﻣﻼﯾﻢ ﺗﺎ ﺭﻧﮕﺶ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺭﻭﻏﻦ ﺭﺍ ﺑﻬﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﮔﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﻭﻏﻦ ﺭﻧﮓ ﺩﻟﺨﻮﺍﻫﺘﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﺭﻭﻏﻦ ﺗﻔﺘﺶ ﺑﺪﯾﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻌﺪ ﺁﺏ ﻭ ﺷﮑﺮ ﺭﺍ ﻣﺨﻠﻮﻁ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﮐﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺠﻮﺷﻪ ﻓﻘﻂ ﺷﮑﺮﺵ ﺣﻞ ﺑﺸﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺻﻼ ﻣﻘﺪﺭ ﺁﺏ ﮐﻢ ﺑﺸﻪ ﺑﻌﺪ ﮔﻼﺏ ﺭﺍ ﺑﻬﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ .ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺁﺏ ﻭ ﺷﮑﺮ ﻭ ﮔﻼﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺭﺩ ﻭ ﺭﻭﻏﻦ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﻻﺯﻡ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﺟﺎﺋﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﺮﺑﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺣﻠﻮﺍ ﺍﺯ ﻇﺮﻑ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻧﮑﺎﺕ :
ﺍﯾﻦ ﺣﻠﻮﺍ ﻋﻄﺮ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﺮﺑﺖ ﺑﻬﺶ ﻫﻞ ﻫﻢ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﻨﯿﺪ. (اضافه نوشت: از معجزه ی زعفرون هم غافل نشید ^_-)
+بعد از اذان مغرب بود که بی بی هراسون درب منزلمونو میزد (در صورت خراب بودن اف اف لطفا در بزنید با تشکر :دی)
مامان خانم درو باز کردن و دیدن بی بی رنگ به چهره نداره و میگه هر چی "حاجی حاجی" میگه صداش در نمیاد و فقط خُر خُر (یا خِرخِر) میکنه. از اونجایی که منم همیشه در حال ور رفتن با این فلک زده هستم(گوشی مو میگم) متوجه مکالمه ی بی بی و مامان نمیشم و از اون بدتر متوجه غیبت مامانم و وقتی به من زنگ میزنن که عمو کوچیکه رو خبر کنم متوجه عمق فاجعه شدم.
با خودم گفتم یحتمل بی بی مثل همیشه نمک ماجرا رو زیاد کرده و حالشون خوبه. جلو آینه ایستاده بودم و بافت موهامو باز می کردم که یهو دلم شور زد و نگران شدم (-_-). نمیدونم چطوری مانتو شالمو از رو رخت آویز برداشتم و پوشیدم و به سمت بیرون دویدم.
شنیدین میگن "قلبم اومد تو دهنم" بیراه نگفتم اگه بگم منم یک آن همین حس و داشتم و به شدت ترسیده بودم.
خلاصه که رسیدم خونه بی بی و دیدم بعله آنچه نباید میشد، شده و هر دو در حال زنگ زدن به این شاه پسر و اون آقازاده که بیاین حال باباتون بد شده و ببریدش بیمارستان. گوشیمو تو خونه جا گذاشته بودم و به سمت تلفن بی بی یورش بردم و بین ۱۱۰ و ۱۱۵ دومی رو انتخاب کردم و شماره گیری کردم. (آدم وقتی هول بشه حتی اسم خودشم فراموش میکنه چه برسه به اینکه بخواد شماره اورژانس رو به یاد بیاره! :( )
+یعنی من اون خانمی رو که پشت خط و جوابگوی ملته رو پیدا کنم! اه اه اه چقدرررررر شل حرف میزد :/ من اینور خط نگران و ترسیده، اون اونور خط شل و ول حرف میزد. [ مثلا خواسته دعوت به آرامش بکنه] )
آقا خیلی ترسیده بودم! ولی خداروشکر گفتن حالشون خوبه و فقط قندشون پایین اومده بوده و با صلاحدید آقازاده های محترم، همون شب میبرن بیمارستان و ان شاءالله فردا مرخص میشن.
++براشون دعا میکنید؟ مرسی از مهربونی تون 🙏 (برای همه ی بیماران)
کامنتدونی بازه.