`

: )

تصویر بالا، تصویر اصلیه


+بعدا نوشت: با راهنمایی دوستان، طرحو کمی درستکاری کردم و به قولی بهش حجم دادم

امروز (شنبه) با کلی انری مثبت و راضی از کارم، طرحمو به استادم نشون دادم.

فکر می کنید چی گفتن؟

" خوب شده.. خیلی خوب شده. لطفا اسم و فامیلتو به همراه تاریخ و امضا بنویس و بده به من" :||

ازم گرفتن :(


:( من نقاشی مو موخوام :(

۲۶ نظر

شاید موقت


چرا همه مون وقتی پای ملاک هامون برای ازدواج میرسه می گیم

با ایمان باشه، حلال و حروم سرش بشه

اخلاقش عالی باشه

اصیل باشه و خانواده دار و زیبا هم باشه دیگه نور علی نوره

اما همین که یه پسر/دختر خوشششششششگل و پولداااااااار می بینیم

پشت پا میزنیم به همه اون ملاک هامون و اونجاست که همه چیز صد و هشتاد درجه می چرخه!

 و یا حتا بر عکسش..

واقعا چرا؟

۱۷ نظر

رویای دست یافتنی


توی کلاس بودم و به مهدی کلمه می گفتم تا بنویسه.

(مدیرمون)صدام زد و بلند شدم و رفتم پشت میزشون.

می گفت محبوبه! توی رویاهات بود یه روز معلم بشی؟

گفتم شاید باورتون نشه ولی وقتی کوچولوتر بودم پسر عموی چهار پنج ساله مو مینشوندم رو به روم و باهاش معلم بازی می کردم. 

اونم هر وقت می اومد خونه مون میگفت "باب باب!" معلم بازی : ))

خلاصه با اینکه توی رویاهام بود معلم بشم اما فکرشم نمی کردم اینجوری و به این صورت یه نیمچه معلم بشم.

واقعیتش اینه که من با رویای معلمی بزرگ شدم.

شاید دلیلش همین بوده که رویای دست نیافتنی ای برای خودم نمی دیدم.

بعد گفتن برای منم سوال بود که تو علاقه داری یا نه بی هدف داری ادامه میدی.



+ خدایا! شکرت.

++ رویای این روزهای من، تویی. و تنها چیزی که باعث میشه بغضم بترکه و چشام بارونی بشه، فکر نبودنته.


۱۴ نظر

.


تا پریروز کارش گیر مدیرمون بود برای نگه داشتن دختر*ش در مقام پرستار مهد

دیروز ظهر سر یه جریان مسخره کل شخصیت خودشو نشون داد. 

کلی بی احترامی کرد.


*دختری که با بچه ها قهر می کرد و با عروسک میزد تو صورت معصومشون


‌+اینا رو امروز صبح متوجه شدم.

واقعا چه آدمای پیچیده ای هستیم.

یه روز سر کج می کنیم و روز دیگه زیر و رو می کشیم..

۷ نظر

جریان دیروز :دی


دیروز بود.
زمان قرارمونو میگم.
از مهد که اومدم بعد از تعویض لباس هام خودمو پرت کردم روی مبلی که از همه جای خونه بادخنک کولر اونجا بیشتره. تازه داشتم نفسی چاق می کردم که ساعت دو شد و باید می رفتم خونه بی بی. 
تقریبا سه بود که برگشتم خونه. تازه اون موقع بود که آبجی خانم و یسنا اومدن. یکم با یسنا سر و کله زدم و هی شیرین زبونی می کرد که خاله، کاردستی. بهش گفته بودم دفعه بعد اومدی خونه مامانی حتما قیچی تو بیار. از اونجایی که وقت نداشتم و باید به قرارم می رسیدم همین بهانه خوبی شد که بگم چون قیچی خودتو نیاوردی نمیشه کاردستی درست کنیم. البته کارتون کوزت هم اومد کمکم و تونستیم بنشونیمش جلو تی وی که دنبالم راه نیفته 😁
قرار بود ساعت پنج همون جای پارسال منتظرم باشه، ولی بر عکس شد :دی
یعنی من ده دقیقه به پنج رسیدم محل قرار و خوشحال از این بابت که بدقول نشدم 😊 (دیدار بعدی بدقول نشم صلوات 😂)
خلاصه اومد. چقدر دلم برای چهره مهربونش تنگ شده بود. برای صداش، برای وقتی که رو به روی هم بنشینیم و اون برام حرف بزنه و وسط حرفامون تند تند دست بکشه زیر چشاش (البته اینبار این کارو کمتر انجام میداد :دی)
چند وقت پیش تو وبش حرفی از نامه زده بود.
گفتم من تا حالا نامه ای نداشتم. گفت خودم برات نامه می نویسم اما نه به این زودیا.. با خودم می گفتم اگر نامه شو با پرنده نامه بر فرستاده بود تا الان به دستم رسیده بود ولی من چی فکر می کردم اون چی فکر می کرد. می گفت زمانی می فرستم که این قضیه رو فراموش کنی و با اومدن نامه سوپرایز بشی اما نمیدونه که درسته من حافظه ماهی دارم اما وقتی منتظر چیزی باشم، دیگه هیچ وقت از یادم نمیره. خلاصه با اینکه نامه رو بجای اینکه پست چی بیاره خود نامه نویس! آورده بود ولی هر چه اصرار کردم من به تو و حافظه بدتر از خودم اعتماد ندارم جون من بیا و از خر شیطون پیاده شو و بهم بدش، قبول نکرد که نکرد (آخرشم نداد 😑😬 شب زنگ زده که محبوبه دیدی نامه تو نبردی؟ منم هی می گفتم می کشمت ثریا 😂)

+ یادتونه اینجا از یه دفترچه حرف زدم؟
گفتم نمیشه عکسشو بذارم! چون انقدر تابلویه که خودش متوجه میشد که واسه اون خریدم؟ 😂

یادم نبود ببرم براش 😐😁 تازه وقتی یادم اومد که عکسی از خودش نشون داده بود با لباس تو خونه ای بنفش. گفتم این کیه؟ گفت رنگ بنفش نماد منه دیگه 😐 تازه یادم اومد که هَی وای من، دفترچه ش 😐
به پیشنهاد بانوچه قرار شد چرخی توی کتابفروشی نزدیک حرم بزنیم وخب از اونجایی که خیییییلی واضح بود می خواد برام کتاب بگیره گفتم راضی به زحمتت نیستم. ولی خب این تماما یک تعارف بود چرا که هنوز کلام منعقد نشده بود من ایستادم و گفتم بریم 😂 
خب چیکار کنم من دست و پام شل میشه واسه کتاب. نمی تونم از پیشنهاد مفت و مجانی ش بگذرم.
اما به جان خودم‌، خودشم شاهد بود که دستشو برای خرید باز گذاشته بودم و با اینکه دو سه تا کتاب مد نظرم بود اما دوست داشتم سلیقه خودشو بدونم و این شد که "من ملاله نیستم" رو برام خرید 😊
انقدر هم زمانم کم بود که خیلی mp3 طور عکس انداختیم و خدافظی کردیم و یادم رفت ازش بخوام زیر کتابو برام امضا کنه.

+این شما و این کتاب ملاله (یا بقول آقای راهنمای توی کتابفروشی‌، کلاله :| )و دفترچه مذکور 

بعله فرزندانم.
من برای بار دوم نویسنده وبلاگ وزین ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد رو دیدم.
+فقط تاریخ پست اولین دیدارو داشته باشین 😊😍
جالبه نه؟ : )
۱۷ نظر

همه چیز مهیا برای آمدن تو..


یک نفر می آید که جمعه هایم را دلچسب کند 
مثلا صبحانه را دوتایی و کنار پنجره بخوریم 
برایم شاملو بخواند 
و ناهار را بیرون از خانه مان باشیم 
یک نفر می آید که چرت عصر جمعه در آغوشش را با دنیا عوض نکنم 
کسی که غروب جمعه کنارش دلپذیر باشد نه دلگیر 
یک نفر می آید که جمعه شب که رسید احساس کنیم چقدر کنار هم خوشبخت بوده ایم...
یک نفر که من ثانیه شماری کنم برای جمعه های با او 
کاش آن یک نفر 
تو باشی
تویی که من تمامَت را بلدم‌

۳ نظر

عکس کارت ملی :|


رفته بودم بانک تا پول بردارم (حالا مثلا بقیه میرن بانک چیکار می کنن 😁) کارت ملی مو دادم به متصدی بانک تا پولمو بده برم پی زندگی م  : )) خلاصه یه نگاه به کارت ملی یه نگاه به من 

گفت کارت خودته یا خواهرت؟ :||||

+اصن کارت عمه مه پولو بده برم بقیه خوابمو بزنم -_-

گفتم نه جناب کارت خودمه.ـ مشکلی داره؟ 

+لال بود و دوباره سرشو انداخت پایین. زیرشو امضا کرد و پولو داد. 



+چرا من انقددددر بد عکسم آخه؟ -_- 

۱۵ نظر

پناهنده


امشب یک چیزی گفتم که یهو بعد از گفتنش ترسیدم..

هیچ وقت نباید از مکر شیطان غافل بود..

هیچ وقت..


اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.

۵ نظر

عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش...



چه خوش گفت قیصر امین پور که:


وقتی تو نیستی 

نه هستهای ما چونان که بایدند 

نه بایدها...


هر روز بی تو روز مباداست!


+مکوش : )

۱۵ نظر

بگید چیه؟ ^_^


الان تو کلاسم.

همین چند دقیقه پیش فرشته مهربون برامون هدیه آورد

بگید چی می تونه باشه؟ ^_^


+عکسشو عصری میذارم : )

++اینم از هدیه فرشته مهربون ^_^

ببینید و راضی باشید : )

پک صبحانه

۴۲ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان