جشن خوبی بود
خداروشکر به بهترین نحو برگزار شد.
اگه شب یادم بود عکسای جشن رو میذارم البته اگر قابل پخش باشه : )))
+ بعدا نوشت ۲: اجازه ندارم تصاویر گروهی بچه ها رو بذارم.
پس، ببینید و راضی باشید : )
در نگاه اول چیز خاصی دیده نمیشه ولی همین برش زدن های گلا و پروانه ها اونم با قیچی دالبُر خیلی سخت بود.
+با تنی خسته اما خیییلی پر انرژی راهی حرم امام رئوفم و از طرفی دو تا کتاب کوچولو موچولو تو کیفمه که هر لحظه منتظره زودتر برسه به دست صاحبش. خیلی هیجان زده م ^_^
تو مسیر برگشت به خونه و از کتابفروشی نزدیک محل کارم خریدم. دو تا کتاب داستان و رنگ آمیزی. دادم همونجا برام کادوش کنن چون اصلا تو خونه وقت نشستن نداشتم. واسه مامانش که دوستم باشه چیزی نخریدم امیدوارم اینجا رو نخونه 😂
میریم که داشته باشیم یه قرار دوستانه که دوستی مون از طریق فضای مجازی و سایت جیم بوجود اومد.
بعدا نوشت: تازه رسیدم : )
فراموش کردم کامنتدونی رو باز کنم.
عذر : ))
به خواب بعدازظهر عادت دارم ولی اغلب یازده شب بیهوش میشدم.
اما تازگیا ساعت خوابم بهم ریخته.
شاید از ذهن شلوغم باشه.
شایدم...
از کاکائو 🍫 و شیر کاکائوی ☕ داغی باشه که چند شبی هست کنار دستم جا خوش می کنن.
+ فردا بعدازظهر اگه آقا بطلبن میرم حرم.
نائب الزیاره تون خواهم بود به شرط حیات : )
با هر کلمه، بیت یا هر حکایتی که می خونم و می نویسم روحشو مورد عنایت قرار میدم. -__-
آخه مرد حسابی چرا لقمه رو دور سرت می چرخونی و منظورتو انقدددر سخت به مخاطب القا می کنی؟ هان؟
بازم خداروشکر یه عشق ادبیات و مترجم خودکار، همه وقت، آسان و در دسترس تو خونه دارم وگرنه کارم زار بود :/ با اینکه پشت کتاب فرهنگ لغات هم موجوده ولی بابایی از همه بهتره ^_^
همینجوری که به پشت دراز کشیدم و دست چپم روی پیشونیمه و نگاهم به سقف اتاقم، دارم به این فکر می کنم که چرا پسر بچه ها عاشق کتک کاری و بزن بزنن؟!
یعنی یه روز مجبور میشم اینا رو دور از چشم مدیرمون بفرستم توی حیاط و بگم تا می تونید همو بزنید بلکن انرژی تون خالی بشه (البته باز فرداش روز از نو و روزی از نو :/ )
+اون کلیپ مربی مهد! رو دیدین که پسر بچه رو زیر پاهاش گذاشته و میزنتش؟ :(
بیمار روانی بیشوور :/
خونه بی بی بودیم. بارون می اومد. اولش نم نمک بود و آروم ولی بعد شدت بارون بیشتر شد. قطرات بارون با شدت بیشتری خودشونو به شیشه پاسیو(ملاقی)ی خونه بی بی می زدن. نمی تونستم فکر و ذهنمو متمرکز کنم و پا به پای بقیه "خانه ما" ببینم. در یک تصمیم ناگهانی پاپوش هامو در آوردم و بدون شال و لباس گرم پریدم توی حیاط و زیر بارون لبخند زنان دعا می کردم و می چرخیدم.
+کسی هست که از بارش بارون ناراحت بشه و حتی قدم زدن زیر بارون رو دوست نداشته باشه؟
من عاشششق بارونم *___*
یکی دو شبه که مهمون بی بی هستیم.
دو روزه که درگیر نقاشی خونه و جمع کردن اسباب و اثاثیه ش بودیم. (خودمون نقاشی کردیم)
تا فردا رنگا خشک میشن و بر می گردیم به خونه نازنینمون ^_^
+اومدم از روز چهارشنبه تا همین الان و این ساعت (۲۲:۱۵) رو براتون تعریف کنم دیدم نه من حوصله تایپ کردن دارم و نه شما وقت و زمان اضافه برای خوندن چرت و پرتای من : ))
++دیر جواب دادنمو بر من ببخشایید. میدونم که مهربونی تون بی اندازه ست : )
/۲۶ روز دیگر باقیست!/
وقت کم نیارین.