`

دوشنبه ی باقالی


چند روز پیش با مامانم در مورد صیفی جاتی که مخصوص این فصل هستن صحبت می کردیم و ازشون اطلاعات می گرفتم، که یهو بهشون گفتم خیلی هوس باقالی پلو کردم. 

امروز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم مامان خانمی نشستن تو هال و دارن شوید، شیوید، شِبِد، شِبِت پاک می کنن. راستشو بخواین اصلا از پاک کردن سبزی خوشم نمیاد و همیشه این کار رو ایشون به تنهایی انجام میدن. شوید رو پاک کردن و از تو حیاط پلاستیک باقالی ها رو آوردن و نشستن به پاک کردن. اومدم بهشون کمک کنم که فرمودن خوابم میاد و رفتن خوابیدن -_-  فک کنم با این کارشون خواستن تلافی همه ی سبزی پاک نکردنامو سرم در بیارن :/ (البته مزاح بود چون ایشون در طول روز  یکی، دو ساعتی رو می خوابن)

چقدر پاک کردن باقالی سخته اه :/ اون پوست سبزش که شبیه لوبیا سبزه، بعد باید نصف بشه و غلاف/ روکشِ روش گرفته بشه و پاک بشه :/

اینم ماحصل پاک کردنیای امروز که می خواد باقالی پلو بشه ^_^

+ببینید و راضی باشید : )


۴ نظر

جوان ایرانی، عیدیتو از شاهزاده ی اباعبدالله (ع) بگیر : )


*_*روزتون... روزمون... روزشون... مباااااارڪ *_*


۸ نظر

ایستگاه توقف.


۶ نظر

Kindness Imam -5- rule of Kufa Narrative

 Who is Hussain           Who is Mahdi 

please search about real Islam from real sources


Kindness Imam -5- rule of Kufa Narrative


when umayyads of kufa were seeing people have tend to "Muslim ibn Aqeel", they were alarmed and were informed "Yazid ibn Muawiya" from the behavior of soft and prudent governor of Kufa "Nu'man ibn Bashir".

So the "Yazid" dismissed him and "Ubayd Allah ibn Ziyad "who was governor of Basra، installed as governor of Kufa.

With the coming of "ibn Ziyad" in Kufa, and his severe threats, gradually a suffocating atmosphere encompass around the city and the Shiites were increasingly under pressure.

Agents of "ibn Ziad" were looking everywhere for the envoy of Imam Hussain for arresting him.


امام مهربانی -5- روایت حاکم کوفه 


وقتی امویان کوفه دیدند مردم به "مسلم بن عقیل" گرایش دارند، احساس خطر کردند و "یزید بن معاویه" را از رفتار نرم و محتاطانه والی کوفه "نعمان بن بشیر" مطلع کردند ،از این رو "یزید" او را عزل و "عبیدالله بن زیاد" را که والی بصره بود به عنوان والی کوفه نصب کرد. با آمدن "ابن زیاد" به کوفه ،و تهدیدات شدید او ،رفته رفته فضای خفقان آوری سراسر شهر را در بر گرفت و شیعیان روز به روز بیشتر تحت فشار قرار گرفتند.

ماموران ابن زیاد همه جا را به دنبال فرستاده امام حسین میگشتند تا او را دستگیر کنند.


-------------------Join us--------------------

قدم هایی کوچک برای هدف بزرگ

جنبش #امام_مهربانی

Small Steps to the Big Goal

#Kindness_Imam Campaign


۳ نظر

لبخند دونیم تحلیل رفته! لطفا با لبخند وارد شوید : )


میگه چرا نمی نویسی؟   میگم حسش نیست.   میگه خب چرا حضورت کم رنگ شده؟ چرا نیستی؟   میگم هستم ولی حرفی ندارم.   میگه چی شده، از کسی دلخوری؟   میگم چیزی نشده، نه بابا دلخوره چی؟ از کی؟ اصن منو دلخوری!!   


۱-تو این یه هفته ای که گذشت منو مامان خانمی سه شبِ متوالی تا ساعت ده شب بیرون بودیم و دیگه این آخریا صدای بابام و داداشام در اومده بود که چه خبره وقتی ما خونه ایم شماها نیستین، خونه سوتو و کوره و از این حرفااا... یه شبی که یه کوچولو دیرتر اومدیم خونه، قبلش به پدرم زنگ زدیم که ما تو راهیم ولی ترافیکه و دیرتر می رسیم. وقتی اومدیم داداش کوچیکه یه مقدار تریپ عصبانی بودن به خودش گرفت و داشت غر غر می کرد که وسط غرغراش به مامان اشاره کردم که هیچی نگو و برو .. خودمم یه ابرو بالا دادم که یعنی خب.. خجالت نکش.. ادامش. از آخرم گفت دوست داره وقتی میاد خونه مامان خونه باشه. ولی خب من میدونم منظورش چیه و منظورش اون یه لیوان چایی یی هست که ایشون جلوش میذارن.

شوهرِ خاله سومی ام یه اخلاقی داره که من این اخلاقشو خیلی دوست دارم و اون اینه که اگه خالم یه شب دیر بره خونه و اون تایمی که باید خونه باشه، نباشه، ایشون خونه نمیرن. و یه بارم از زبون خالم شنیدم که به نقل از ایشون می گفتن که خونه بی زن بی روحه : )


۲-تا حالا شده از دست یه کربلایی دو تا سوغاتی بگیرین؟ ^_^ اونم دو تا چادر ^_^ 

+ببینید و راضی باشید : )

۳-پنج شنبه با خانمای پارک محله مون رفتیم «هفت حوض». جای باحالیه. اولین بار بود که می رفتم. خوب بود ولی اگه بد قولی نمی کردن و رو اعصابامون رژه ی تند نمی رفتن بهترم میشد. یه ویس هم ضبط کردم ولی بازم حسش نیست آپلود کنم. 


۴-امروز حالم خیلی خیلی بد بود. سر گیجه، دل درد، بدن درد، پا درد، حالت تهوع(عَــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی :/ ) جوری بود که منی که هیچ وقت قرص نمی خورم مگر در بعضی موارد یا اینکه رو به موت شم، دو تا ژلوفنو* با هم خوردم و خزیدم زیر پتو و چشامو رو هم گذاشتمو متوجه نشدم کی خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم هیچ اثری از اون حال بد چند ساعت پیش نبود.

*پدرم از اینکه سرخود قرص بخورم به شدت مخالف هستن و معتقدن شاید بعدها باعث نازایی بشه. ولی خب منم با دکتر رفتن به شدت مخالفم و مگر در صورتی که امید به خوب شدنم نداشته باشم. 


۵-خداروشکر خطر یه اتفاق وحشتناک، به مانند چیزی که شهریور سال گذشته رخ داده بود و دیده بودیم از بیخ گوشمون گذشت. (الحمد الله رب العالمین) شاید یه روزی جریانشو تعریف کنم.


+لبخند که میزنید؟ هوم؟ با اینکه دنیا گاهی خوب تا نمی کنه و سرِ ناسازگاری داره ولی... دنیــــــــــــــــــا... ارزش... غصه خوردن... ن د ا ر ه : ) 

۸ نظر

س مثل ســــــــــــــــــــــــــــــوت... مثل ســـــــــــــــــــــــــــــــــــوتی... س مثلِ...؟


همیشه هم نباید به ندای کودک درونتون گوش کنید.. گاهی وقتا بهتره اون پشت دست و چهار انگشت کنار همو بهش نشون بدین تا حساب کار دستش بیاد و مامان/باباشو تو دردسر نندازه -_-

قضیه از این قراره که خونه بعضی از اقواممون تو آپارتمان(چند طبقه ای) یا مجتمع های مسکونیه. اغلب این ساختمونا چراغ سرویس پله شون به طور خودکار روشن میشنو و به قول معروف چشمی هستن. یعنی همین که پات میرسه به پاگرد و اولین قدمو برنداشتی یهو چراغ سرویس پله روشن میشه ^_^ حالا این وسط کودک درونم چی میگه؟ ایشون بنده رو مورد اغفال خودشون قرار دادنو باعث شدن من یه سوتی خیلی خیلی بدی بدم.

البته حق با کودک درونمه چرا که خودمم از این کار خوشم میاد و کلی کِیف می کنم :دی 

چیکار کردم؟ میگم براتون... عجله نکنید که ازم قدیم گفتن عجله کار شیطونه : )

بعله جونم براتون بگه که وقتی زنگ درو به صدا درآوردم و صاحب خونه که خاله خانم باشن درو باز کردن، هنوز پام به سرویس پله نرسیده بود که حس درونیم شروع کرد به قلقلک و اینکه الان وقتشه. 

از من به شما نصیحت هر وقت خواستید به ندای کودک درونتون گوش بسپارید، بالا، پایین، چپ و راستو نگاه کنید -_-

به پاگرد که می رسیدم و لامپ روشن میشد دوباره میرفتم عقب تا چراغ خاموش بشه و دوباره میرفتم جلو تا روشن بشه.. باز میرفتم عقب تا چشم الکترونیکی متوجه بشه کسی نیست، دوباره می اومدم جلو و لامپ روشن میشد ^_^ چند بار این کارو تکرار کردم که چشمتون روز بد نبینه (مخصوصا چشم پشت سرتون که همانا گوشاتون باشه) یهو صدای صاف کردن گلوی یه نفر رو از پشت سرم شنیدم... وااااااااااییییییی این دیگه کجا بود؟ چرا متوجهش نشدم؟ هیچی دیگه خیلی ضایع الکی مثلا دنبال یه چیزی رو زمین می گشتم تا طرف بره بالا! حالا مگه می رفت! حس انسان دوستانش گل کرده بود و می خواست تو پیدا کردن گم شده ی فرضی بهم کمک کنه :/  حالا مگه من چیزی گفتم؟ شاید چشمم یه مورچه رو گرفته باشه و خوشش اومده باشه و داشتم نگاش می کردم : ) [بلا به دور -_-]

نمیدونم خودمو چطوری به واحد خاله جونم رسوندم :/


+سوتی هاتون... سوتی هامون مستدام : )

۷ نظر

نیستی ولی، خوب بلدم دلبری کنم.


فقط یه دختر میدونه دلبری کردن برای خودِ خودش یعنی چی ^_^

اینکه وقتی حوصله ش سر رفت، دلش یه تغییر هر چند کوچولو خواست بشینه رو صندلی میز توالت اتاقش و خودشو بسپاره به دستاشو و زل بزنه به آینه ای که مدت هاست منتظرش بوده.

 یه ربع بعد خودشو زیباترین دختر روی زمین ببینه، هر چند اگه تنها موهاشو خوشکل کرده باشه... هر چند اگه تنها یه بافت اریب رو پیشونیش بافته باشه ^_^ 

بعله تنها یه دختر بلده دلبری کنه هر چند مخاطبش خودش باشه و آینه ی رو به روش.


+مخاطبم کجایی... دقیقا کجایی... کجایی تو بی من... تو بی من کجایی... 

: )


۹ نظر

عشق دو برادر


همسرم علی، امروز چهل و هشت ساله است و حسن، حسین و زینب هر کدام با یک سال فاصله به ترتیب: بیست و سه، بیست و دو و بیست و یک ساله اند.

خوشا به حال فاطمه و فرزندانش. مردم، سال میلاد و چه بسا روز تولد آنان را به خاطر می سپارند ولی طفل من، افسوس. چه کسی جز من، روز و سال ولادت او را به خاطر خواهد سپرد؟ از آن روز که پا به این خانه گذاشتم، خود را نه بانو، که خدمتگزار و کنیز این خانواده شمردم و اینک این طفل که باید به آن بیاموزم که اگر چه همچون حسن و حسین، فرزند علی است ولی فرزند فاطمه دختر پیامبر نیست. آه، اینان سرور جوانان بهشت و نور چشمان پیامبرند.

چه جای حسرت و رشک بر پاره ی تن رسول خدا. سزاوار من آن است که بر خوله، همسر علی و مادر محمد حنفیه رشک برم چرا که می گویند پیامبر قبل از وفات، به سرورم علی، ولادت فرزندی با نام و کنیه خود را مژده داده است: ابوالقاسم محمد فرزند علی و خوله ی حنفیه.

-هرگز روز تولد برادر زیبا و رشیدمان را از خاطر نخواهیم برد. می دانید چرا؟

نگاه پرسشگر اهل خانه به سمت زینب چرخید و من که بیش از هر کس تشنه ی پاسخ این سوال بودم، ملتمس و بی تاب و مشتاق، به زینب چشم دوختم و گوش سپردم.

- چون امروز چهارم شعبان، یک روز پس از روز میلاد برادرم حسین است. از ولادت برادرم حسن هم فقط همین قدر می دانیم که وسط میهمانی به دنیا آمده است.

وقتی با چشم و دهانی از تعجب باز ، دیدم که حاضران با جدیت تمام، گفته ی زینب را با تکان دادن سر تایید می کنند، با ناباوری پرسیدم: واقعا؟

- آری واقعا. وسط میهمانی خدا! پانزدهم ماه رمضان!

و همگی لحظاتی شادمانه خندیدیم.


+بخشی از کتاب «ماه به روایت آه»

به قلم ابوالفضل زرویی نصر آباد


+ و چه ماهی ست ماه شعبان. ماهِ جشن و سرور. مگه آدم دلش میاد تو این ماه ابرو در هم بکشه و اخم کنه. اصلا مگه میشه تو ماه میلاد اولاد پیامبر ناراحت بود؟ 

شاد باشید و شادی کنید... لبخند بزنید و لبخند رو به چهره ی عزیزانتون بیارین و هدیه بدین...

اعیاد پیش رو مبارک : )

دمدمی بودنت رو کجای دلم بذارم.


دمدمی که میگن یعنی ایشون! 

بعد یه فیزیوتوراپی و ورزش های مخصوص پاهاش و زدن وزنه به پیشنهاد پزشکش، اومده کنارم نشسته و میگه:

 میشه برام یه لیوان شربت درست کنی؟

هنوز بلند نشدم و نیم خیزم که دوباره میگه:

نه! یه لیوان آب سرررررد بیار.

دیگه کامل ایستاده بودم و داشتم میرفتم براش آب سرررررررد بیارم که سه باره میگه:

نه! یه لیوان چایی.

من: 😶 

مامانم: 😂😂😂😂😂

لیوان شربت: 😒

لیوان آب سرررررررد: 😑

لیوانِ چایی: 😇


من دیگه صوبتی ندارم 😐

۵ نظر

خوابِ رویایی


مثل یک خواب بود؛ نه مطمئنم خواب نبود شاید یک رویای صادقه. اه اصلا منو چه به این حرفا. رویای صادقه؟ مگه الکیه؟ پس چی بود؟ چرا انقدر واقعی بود؟ 
.
.
.
ظهر بود. وقت اذان شد و بلند شدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم.
 آخ... چقدر پام درد می کنه. حالا این وسط به خواب رفتن و لمس شدنشونو کم داشتم. صدای مامانو از اون طرف سالن میشنوم که میگه:«وقتی برای یه مدت طولانی چهار زانو بشینی همین میشه دیگه»! 
حوصله ی جواب دادن به مامانو ندارم. همیشه وقتی پاهام اینجوری درد میگیره و بعد بی حس میشه همین حرفا رو میزنن و من بعدش باید بهشون توضیح بدم که جوره دیگه ای نمیشه پای دارِ تابلو فرش نشست. دیده بودم که اگه دار کوچیک باشه میشه رو میز ناهار خوری بذارم و خودم رو چهار پایه بشینم تا پاهام درد نگیرن ولی این داری رو که انتخاب کردم هم بزرگ تره و هم به نسبت قبلیه ارزش بیشتری داره و بیشتر ازم میخرن. 
نمازمو هول هولکی خوندم. ناهارمو داغ کردم و منتظر بابا نموندم، آخه امروز خیلی کار دارم و باید به همشون برسم. «آخه تو چرا اینقدر هولی دختر؟» اینبارم مامان بودن که منو مورد عنایت موعظه هاشون قرار دادن. نمیدونم با اینکه رو مبل نشستن و عینک مطالعشون به چشماشونه و یک کتاب دستشونه، چطور میشه که حواسشون به منم هست؟! 
غذامو خوردم؟ نخوردم؟ اصلا یادم نمیاد. وای خدا من چرا اینجوری شدم؟ 
عادت دارم بعد غذا، یه ربع تا نیم ساعت بخوابم تا هم یه استراحتی کرده باشم و هم وسط کار یهو خوابم نگیره. چون کم خونی دارم خیلی زود خسته میشم و این خستگی باعث میشه خوابم بگیره و خدای نکرده با قلاب مخصوص بافت دستمو ببرم. وقتی بهش فکر میکنم تنم میلرزه. خیلی بد بریده میشه. از اون طرفم حوصله ی بحث کردن با هیچ کدومشونو ندارم. برای همین قبل از اینکه اتفاقی بیفته، مجبوری نیم ساعتی رو استراحت می کنم. به من که باشه همین نیم ساعتو از خودم دریغ می کنم و میشینم پای دار.
.
.
.
نمیدونم کجا بود ولی مطمئنم شهر خودم نبود. تو  بازار برای خودم میرفتم و به مردمی که داشتن از کنارم رد می شدن نگاه می کردم. وقتی صدای قار و قور شکممو شنیدم و خواستم برای خودم خوراکی بخرم تا وقتی به خونه می رسم از حال نرم، هر چی تو جیبام میگشتم که پولی در بیارم چیزی پیدا نکردم. واستا ببینم، اصلا این چادر مشکی چی میگه؟ من که چادری نبودم؛ اونم چادر عربی به اون گشادی! کِی این لباسا رو پوشیدم؟ اینا که مال من نیستن! من که هیچ وقت از اینا نمی خرم!
از کنار هر مغازه ای که رد میشدم وقتی خوراکی های خوشمزه و با رنگ و لعاب دل فریبنده رو میدیدم آب دهانمو به زور قورت میدادم و به سختی از کنارشون رد میشدم
«وای خدا! اینجا کجاست؟ اینا کین؟ چرا من اینقدر احساس غریبی می کنم؟»
نمیدونم چی شد و چقدر راه رفتم که از دور نور زردی باعث شد یه لحظه چشم هامو محکم به روی هم بذارم و سرمو پایین بگیرم. وقتی احساس کردم دیگه اون نور چشامو اذیت نمی کنه، آروم بازشون کردم:
«نه! دارم خواب میبینم؟ اصلا مگه ممکنه؟ پس این شهر غریب... اینجا...»
فقط تونستم بریده بریده بگم:
«ا ل س ل ا م ع ل ی ک ی ا ا ب ا ع ب د ا ل ل ه»
پس این شهر غریب، کربلا بوده...
پس اون لباسا...
این حجاب...
هنوزم باورم نمیشه که خواب کربلا رو دیده باشم... کاش واقعی بود...



السلام علیک یا ابا عبدالله 
کاش حداقل خواب کربلا رو ببینم :(
عیدتون مبارک : )
التماس دعا : )
۵ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان