`

موردانه


1- امشب از داداش کوچیکه پرسیدم اگر وضع مالیت از اینی که هست بهتر بود، ازدواج می کردی؟ بدون مکث گفت نه

ازدواج الان خریته (دقیقا همین لفظو به کار برد، پسر است دیگر :/)

میگه ازدواج که بکنی مسئولیتت بیشتر میشه 

تنها خودت نیستی و باید بتونی یه خانولده رو اداره بکنی

و حرفا هایی از این دست که همه مون بهش واقفیم


+ به شخصه بهش افتخار می کنم که میدونه فعلا نمی تونه مسئولیت یه زندگی رو به دوش بکشه و توی جهل نیست :دی


2- این سریال لحظه گرگ و میش که از شبکه سه پخش میشه قشششنگ جگرمو می سوزونه، مخصوصا سکانسای جنگ و وقایع مربوطه ش


3- دیروز صبح وقتی پامو گذاشتم توی مهد، پرستارمون اومد جلوی درگاه و گفت محبوبه یه خبر خوش

موندم چه چیزی الان می تونه برای من خبر خوش باشه

یکی دو تا حدس زدم که اشتباه بود

آخرش گفتن پسرت برگشته، امیرحسینت

متوجه شدم کدوم امیرو میگه 

چشام ستاره بارون شد

+ امیر حسینو یادتونه؟ همونی که گفتم دفترچه شو بد چسبکاری کردم و از واکنش مامانش بشدت می ترسم  :| (کلیک)

تقریبا نزدیک به دو ماهه که نمیومد مهد اونم به یک بهانه ای که نفهمیدم آخرش کی مقصره فقط همینقدر می دونم که دیروز صبح باباش با کلی عذرخواهی و اینکه خانمش زیادی حساسه، بچه رو آورده


حالا من موندم و یه امیر حسین و آموزش ده حرفی که عقب افتاده و بلد نیست

چرا که آموزش حروفامون تموم شده و به زودی کتاب قرآن هاشونو بهشون میدیم و آموزش اونا شروع میشه


4- به مامانا گفتیم عروسکای دست ساز بسازن و سعی کنن از جورابای بلا استفاده شون بهره ببرن

از دیروز، هنره که از اکثر مامانا تراوش می کنه : ))) نمی دونستم انقدر هنرمندن یه جورایی دست کم گرفته بودمشون :دی حتا به یکی از مامانا سفارش یه عروسک دادم که برای خودم جذابیت زیادی داشت و حتا داره


ببینید و لذت ببرید : )


و من الله التوفیق : )

۳ نظر

انگشتم اوف شده :(


می خواستم کش دور شومیزا رو باز کنم که لبه شومیز انگشتمو میبره

انقدرم خووووووون اومد :(( 

۹ نظر

قندیل بستیم 😂


هوا بس ناجوانمردانه سرد است 😷

تمامی شهرستانای اطراف مشهد تعطیل شدن الا مشهد 😐

وزیر آموزش و پرورش با ما مشهدیا دشمنی داره ها 😒

از ساعت هفت صبح(و دقیق ترش از دیشب :دی) یه چشمم به شبکه استانیه 

یکیش به گروه تلگرامی مون

همه مامانا منتظرن که مهد تعطیل بشه و یه بند می پرسن که بازین

بسته این

چحوریاست 😂


از نوزده تا شاگردم، تنها هفت نفرشون تا این ساعت اومدن 😶😂


بعدانوشت ۱۳:۳۷ : کلا یازده نفر از کلاس من اومده بودن

۳ نظر

نظرخواهی+ معرفی کتاب


چقدر با پاراگراف زیر هم عقیده این؟


"نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند. می خواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده ست."


+چراغ ها را من خاموش می کنم/زویا پیرزاد ۳۵


۱۶ نظر

حوالی روز جمعه و شنبه


چهل روز میگذره که ندیدیمش

چهل روز مشکی پوش عزای بی بی بودیم

ظهر جمعه پیام داد که رسیدن مشهد

قرار بود پنجشنبه بیان! ولی حال پدرش مساعد نبود و سفرشون عقب میفته و جمعه میرسن. اصرار که روز شنبه بیا حرم تا ببینمت

منم چون حساسیتای پدرمو میشناختم آخر شب زنگ زدم به سمیرا و بعد از سلام علیک کوتاه گوشی رو دادم دست بابا. یه جورایی بابام حرف دیگرانو بیشتر قبول داره تا من و منم دقیقا گذاشتمشون توی عمل انجام شده :/ 

گفتم حوالی ساعت دو میرسم حرم

ده دقیقه به دو حرم بودم و یه سر رفتم کتابخونه و بعدم رفتم سر قرار

کجا؟ رواق امام خمینی، جای بنرهای دیوارهای آبی :| 

یکی نیست بگه بالام جان اونا طرح کاشین :|

خلاصه که توفیق اجباری (ملقب به سمیرا) رو بازم دیدم و بازم تف مالیم کرد و اجازه داد تا بشینیم

راستش از اونجایی که میدونستم قراره حوایی رو هم ببینم خیلی استرس داشتم. تازگیا وقتی می خوام با بلاگری ملاقات کنم دل آشوبه می گیرم :/ بهش می گفتم من میرم پشت یکی از اون ستونا پنهون میشم وقتی اومد بهم تک بزن تا از دور ببینمش قبل از اینکه اون ببینتم.

همینم شد

حوایی رو از دووووور گوشی به دست وقتی به سمت سمیرا می رفت دیدمش. سلانه سلانه به سمتشون گام برداشتم (این جمله ش چقدر کتابی شد ^_^) یه چشمم به جلوم بود یه وقت فسقلی نپر جلو پام و بخورم بهش یه چشمم به اونا که دارن چیکار می کنن :دی  وقتی بهشون نزدیک شدم و سمیرا منو دید بهم لبخند زد و در جواب بهش خندیدم ولی حوایی منو ندید تا اینکه برگشت و بهم نگاه کرد. ولی فکر کنم اصلا فکر نمی کرد اون دختری که جلو دهنشو گرفته و داره میخنده، همون محبوبه شب باشه : )))))


اینکه چی گفتیم و چیکار کردیم و کجا رفتیم و کدوم صحن بودیم بماند  :دی 

فقط همینو بگم که چقدر دوست داشتم موقع حرف زدن دستاشو بگیرم : ))) آخه هی صورتشو لمس می کرد :دی

بانوچه میدونه من چی میگم :دی کلا روی حرکات طرف مقابلم خیلی دقیق و به قولی ریز بینم. شاید اگر سمیرا حضور نداشت راحت تر می تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم چرا که ده جمله اونا با هم حرف میزدن که من متوجهشون نمی شدم، یا کلمه م با من :|||| اصن یه وضی...

 

و اینکه این دومین دیدار بلاگرانه ست که دست خالی رفتم.

دفعه پیش توی حرم بودم که یهویی دیدارمون شکل گرفت

این دفعه م کمبود وقت باعث شد به جای دید زدن مغازه ها به قصد خرید :دی سرمو بندازم زمین و فقط جلو پامو نگاه کنم تا زودتر برسم حرم. 

۱۰ نظر

تاجی از نوع سلامتی


خیلی دوست دارم اتفاقات این چند روز اخیر رو بنویسم ولی فعلا ذهنم یاری نمی کنه

همینقدر کوتاه بگم که 

همیشه گفتن قدر عافیت، تندرستی و سلامتی رو وقتی می فهمی که از دستش داده باشی

این روزا قلب زن عموم (خان عمو) ناکوک میتپه

دکترا گفتن یه همدم می خواد

یه همدمی از نوع باتری

میگن از این به بعد اونه که هم پا و هم قدم قلب، فرمان تپش میده

و اگر اون نباشه..... 


.تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد.

۱۳ نظر

صرفا جهت اطلاع


زین پس پستایی که با عنوان برای خودم هست، صرفا برای یادآوری یه سری تصمیمات یا واگویه هاییه که قراره بین خودم و خودم باشه

چون تعداد پستای پیش نویسم زیاد شده مجبورم اینا رو منتشر کنم اما بصورت رمزی

پس لطفا رمز نخواید که شرمندتون میشم.


ارادتمند

۱۳ نظر

برای خودم/رمز دادنی نیست!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

به قول خاله، ان شاءالله سرِ یکی از دبه ها رو باز می کنیم : )))))


قرار بود مامان دیروز کارتای چهلم بی بی رو برای مامان بزرگ ببرن(کارتای کل خاله ها و دایی ها) ولی به دلیل یک سری بی نظمی که بوجود اومد گفتم امروز با هم ببریم. زنگ زدیم که خونه اید یا نه؟ گفتن خونه خاله زهرا ناهار دعوتن. از اونجایی که علاقه خاصی به خاله هام دارم گفتم ما هم بریم اونجا ولی نه واسه ناهار (که آش سپاسگزاری پخته بودن ^_^ بعله اینطور خاله ای دارم من) 

خلاصه که رفتیم و چقدر بودن در جمعشونو دوست داشتم و دارم (خدا همه خاله ها رو حفظ کنه+همه مامان بزرگا رو)

داشتم ناخنامو لاک میزدم که مامان گفتن بریم که دیر شد و باید غذا درست کنم. منم با یه صدای کشداری که "مامااااااااااااان چقدر زود!!!!" مخالفت خودمو اعلام کردم :دی اینو که گفتم خاله جون برگشتن و به مامان گفتن رباب بشین که خبر دارم برات

+ خبر دارم خبرررررررررر :دی

اونم چه خبری

خبر خواستگاری فردی که مطمئن بودم عاشق خاله کوچیکه ست و می خوادش 


حالا اومدیم خونه مامان میگه ان شاءالله خوشبخت بشن

خودش که برادر نداره کاش پسر تو فامیلشون داشته باشه و از تو خوشش بیاد و بگیرتت

من :|


چقدر دلم لک زده واسه یه جشن عروسی

۳ نظر

مهمون من باشید به یک جرعه موسیقی


چرا برف نمیاد برم بیرون قدم بزنم، هندزفری بچپونم توی گوشم و برف آمدِ حجت اشرف زاده رو پلی کنم و غرق رویا بشم؟ 

مقصر کیه

بیاد پاسخ بده لطفا

با تشکر


فعلا اینو داشته باشید  : )


+ اگر برفی توی منطقه و شهر شما در حال باریدنه

به جای منه عاشق هم لذت ببرین : )


۶ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان