قرار بود مامان دیروز کارتای چهلم بی بی رو برای مامان بزرگ ببرن(کارتای کل خاله ها و دایی ها) ولی به دلیل یک سری بی نظمی که بوجود اومد گفتم امروز با هم ببریم. زنگ زدیم که خونه اید یا نه؟ گفتن خونه خاله زهرا ناهار دعوتن. از اونجایی که علاقه خاصی به خاله هام دارم گفتم ما هم بریم اونجا ولی نه واسه ناهار (که آش سپاسگزاری پخته بودن ^_^ بعله اینطور خاله ای دارم من)
خلاصه که رفتیم و چقدر بودن در جمعشونو دوست داشتم و دارم (خدا همه خاله ها رو حفظ کنه+همه مامان بزرگا رو)
داشتم ناخنامو لاک میزدم که مامان گفتن بریم که دیر شد و باید غذا درست کنم. منم با یه صدای کشداری که "مامااااااااااااان چقدر زود!!!!" مخالفت خودمو اعلام کردم :دی اینو که گفتم خاله جون برگشتن و به مامان گفتن رباب بشین که خبر دارم برات
+ خبر دارم خبرررررررررر :دی
اونم چه خبری
خبر خواستگاری فردی که مطمئن بودم عاشق خاله کوچیکه ست و می خوادش
حالا اومدیم خونه مامان میگه ان شاءالله خوشبخت بشن
خودش که برادر نداره کاش پسر تو فامیلشون داشته باشه و از تو خوشش بیاد و بگیرتت
من :|
چقدر دلم لک زده واسه یه جشن عروسی