`

صبر بایدت...


امروز بعدازظهر دو دسته خانواده دیدم

یکی اونایی که زبانشون به تشکر و قدردانی باز شد

و

دسته دیگه اونایی که نگاه طلبکارانه بهت دارن و اینکه خودت میدونی وظیفه تو انجام میدی به کنار، اونام یه تشکر و خشک و خالی که هیچ، زبانشون فقط و فقط به گله و شکایت باز میشد


از بین بیست تا کوچولویی که دارم فقط مامان یه نفرشون امروز نفسگیر شده بود


درسته دارم وظیفه مو انجام میدم ولی منم آدممم

دوست دارم زحماتم دیده بشه

به قول مامان اگر بنده های خدا ندیدنت، کارات پیش خدا گم نمیشه


۵ نظر

سوال : )))))


چرا بچه های کوچولو باورشون نمیشه ما آدم بزرگام مامان داریم؟ 😕😂



+این چندمین باره که از مامانم حرف زدم و بچه ها یکی یکی پرسیدن خانم مگه شما مامان دارین؟ 😂😂😂

۱۰ نظر

.


به پایان آمد این دفتر

حکایت همچنان باقیست



+ مگه من حرفی از رفتن زدم؟؟؟؟

اینجا حسب و حال محبوبه شب نوشته میشه دوست عزیز

ناهار فردا رو کجا نقد کنیم؟ : )


امروز روز خوبی بود به نسبت روزای شلوغ پلوغ دیگه

هفت و ده دقیقه بیدار شدم و صبونه خوردم و بعدم هشت و ربع/بیست دقیقه زدم بیرون

وقتی رسیدم مهد تعداد کمی از کوچولوهام اومده بودن

از شب قبل پاهام درد می کرد و دل درد خفیفی هم داشتم

واسه همین امروز صبح دوست نداشتم با این وضعیت برم مهد 

یه جورایی یه حس منفی بهم می گفت نرو ولی حس مسئولیتی که نسبت به کوچولوهام داشتم و اینکه نمی تونستم بچه هامو بسپارم دست مربی دیگه و وظایفمو گردن اون بندازم، به امید خدا راهی شد و افکار منفی رو انداختم بیرون... 


همیشه اون یکی ابوالفضلم دیر میاد، دقیقا نیم ساعت بعد از شروع شدن تایم کلاسم و این یعنی وسط چاشت. ولی امروز چون ساعت اول، برنامه ژیمناستیکشون بود به موقع رسید. تا لباس گرمشو در آورد و سر جاش نشست منم برگشتم و دفتراشونو چک کردم. 

صدای خانم خانم گفتن ابوالفضل باعث شد سرمو بلند کنم و ببینم می خواد دفتر و دفترچه شو تحویلم بده، نمیدونم کِی بوده که سر بطری آبمیوه شو باز می کنه و همونجوری میذاره روی میز و... بله، بطری چپ میشه روی میز و کیف و موکتِ کف زمین :/ 

هر چقدرم که تمیز کردیم بازم یه بوی بد آبمیوه ی کف زمین، توی کلاس مونده بود و حالت تهوعمو بیشتر کرد..


آخر وقت بود که معاونمون نامه های جلسه اولیا و مربیان رو برام آورد و گفتن بذارم توی کیفای فسقلام

ساعتو که نگاه کردم گفتم بَح : ) پس بازم فردا ریخت تو رو باید تحمل کنم : ))) خندید و گفت از خداتم باشه

دفعه قبلی که جلسه داشتیم یه تن ماهی به همراه سه تا تخم مرغ ریختیم توی روغن و با زیتون خوردیم

چند روزی میشه که مربی ارشدمون خونه شو عوض کرده

هم ساختمونو و هم وسایل خونه رو  : ))

با همکارا اذیتش می کردیم که باید ولیمه بدی ولی هیچ جوره زیر بار نمی رفت : ))) امروز که این جریان پیش اومد گفتم پس ناهار فردا با شماست و اونم در کمال ناباوری گفت باشه! فکر کنم کاسه ای زیر نیم کاسه ست شایدم واقعا می خواد سور بده

خلاصه که ناهار فردا رو مهمون مهدیم

یا اینوری (یار دیرین، ساندویچ مامان پز) یا اونوری (سور خانه همکار جان)

حواسم هست از جیبم خرج نکنم نگران نباشید : ))))


۴ نظر

عاشقانه اول صبحی


تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید


غضب‌آلود به من کرد نگاه

سیب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سال‌هاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرارکنان می‌دهد آزارم

و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


حمید مصدق ( خرداد ۱۳۴۳)



من به تو خندیدم

چون که می‌دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی‌دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان‌زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی‌خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را..

و من رفتم و هنوز سال‌هاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرارکنان

می‌دهد آزارم

و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم

که چه می‌شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت


فروغ فرخزاد


+ باید یک بار دقیق بشینم و عاشقانه های این دو رو بخونم

فکر می کنم خیییلی جذاب باشه

کسی از سرانجام عشق حمید و فروغ 

اطلاع داره؟


۴ نظر

بالا سمت راست پنل مدیریت ^_^


رو به روی میز نوری دست سازم نشستم. یعنی چراغ قوه گوشیمو روشن کردم و گذاشتم زیر شیشه میز عسلی و برگه هامم روی شیشه و واگیره به واگیره پیش میرم. حس خوبیه ولی نور چراغ قوه اذیتم می کنه. هر واگیره رو که میکشم (یک قسمت از سی و دو قسمت دایره) گوشیمو بر میدارم و به چشام استراحت میدم. 

پنلمو باز می کنم. هیچ وبی آپ نکرده! (کجایید پس؟ :/) قبل از اینکه خارج بشم و برم سر وقت طرحام چشمم می خوره به طرحای ریزی که بالای پنلم جا خوش کرده ^_^ باورم نمیشه، بازم نقشی از نقوش تذهیب

این روزا به هر چی نگاه می کنم سعی می کنم یه نقشی ازش بکشم بیرون و خلاقیتمو بالا ببرم. کاشیا، فرشا، قابای خطاطی و حالا پنل مدیریتی وبلاگم. تا حالا انقدر دقیق به دوات و پَر سمت راست پنلم دقت نکرده بودم!


+ دوشنبه هفته گذشته طرحام تایید نشدن و به استاد گفتم بدترین تمرینیه که تا حالا داشتم و چقددددر سر هر واگیره فوش دادم و اعصابم خورد شد.. می خندن و میگن دقیقا می فهمم چی میگی چرا که شمسه ی یک سی و دوم از سخت ترینا و جگردرار ترین مرحله تذهیبه :|


۳ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان