امروز روز خوبی بود به نسبت روزای شلوغ پلوغ دیگه
هفت و ده دقیقه بیدار شدم و صبونه خوردم و بعدم هشت و ربع/بیست دقیقه زدم بیرون
وقتی رسیدم مهد تعداد کمی از کوچولوهام اومده بودن
از شب قبل پاهام درد می کرد و دل درد خفیفی هم داشتم
واسه همین امروز صبح دوست نداشتم با این وضعیت برم مهد
یه جورایی یه حس منفی بهم می گفت نرو ولی حس مسئولیتی که نسبت به کوچولوهام داشتم و اینکه نمی تونستم بچه هامو بسپارم دست مربی دیگه و وظایفمو گردن اون بندازم، به امید خدا راهی شد و افکار منفی رو انداختم بیرون...
همیشه اون یکی ابوالفضلم دیر میاد، دقیقا نیم ساعت بعد از شروع شدن تایم کلاسم و این یعنی وسط چاشت. ولی امروز چون ساعت اول، برنامه ژیمناستیکشون بود به موقع رسید. تا لباس گرمشو در آورد و سر جاش نشست منم برگشتم و دفتراشونو چک کردم.
صدای خانم خانم گفتن ابوالفضل باعث شد سرمو بلند کنم و ببینم می خواد دفتر و دفترچه شو تحویلم بده، نمیدونم کِی بوده که سر بطری آبمیوه شو باز می کنه و همونجوری میذاره روی میز و... بله، بطری چپ میشه روی میز و کیف و موکتِ کف زمین :/
هر چقدرم که تمیز کردیم بازم یه بوی بد آبمیوه ی کف زمین، توی کلاس مونده بود و حالت تهوعمو بیشتر کرد..
آخر وقت بود که معاونمون نامه های جلسه اولیا و مربیان رو برام آورد و گفتن بذارم توی کیفای فسقلام
ساعتو که نگاه کردم گفتم بَح : ) پس بازم فردا ریخت تو رو باید تحمل کنم : ))) خندید و گفت از خداتم باشه
دفعه قبلی که جلسه داشتیم یه تن ماهی به همراه سه تا تخم مرغ ریختیم توی روغن و با زیتون خوردیم
چند روزی میشه که مربی ارشدمون خونه شو عوض کرده
هم ساختمونو و هم وسایل خونه رو : ))
با همکارا اذیتش می کردیم که باید ولیمه بدی ولی هیچ جوره زیر بار نمی رفت : ))) امروز که این جریان پیش اومد گفتم پس ناهار فردا با شماست و اونم در کمال ناباوری گفت باشه! فکر کنم کاسه ای زیر نیم کاسه ست شایدم واقعا می خواد سور بده
خلاصه که ناهار فردا رو مهمون مهدیم
یا اینوری (یار دیرین، ساندویچ مامان پز) یا اونوری (سور خانه همکار جان)
حواسم هست از جیبم خرج نکنم نگران نباشید : ))))