`

هاع؟*


تازه رسیدم خونه و قبل از عوض کردن لباسای بیرونم راهمو به سمت دلخواه مطلوبم کج کردم و همچون شهر فرنگ به تماشای مناظر پیش رو بودم و با برداشتن سیبی و گاز زدن به اون درشو بستم و بر گشتم به اتاقم.

اومدم تو هال و کنترل ها رو برداشتم و نشستم روی مبل دو نفره 

(البته پهن شدن و شکل مبل شدن کلمه مناسبتریه :|)

تا قبل از اینکه شبکه ها رو عوض کنم روی شبکه سه و برنامه سمت خدا بود. یه دستم کنترل و تو اون یکی دستم گوشی م بود و صفحاتو بالا پایین می کردم و یه نیم نگاهی هم به تی وی داشتم.

چند دقیقه ای نگذشته بود که مامان خانمی گفتن: اینجا چی داره؟

نمیدونم.   +پس بزن شبکه سه :|   واای داشتین گوش می کردین؟ شرمنده ندیدمتون : )))


بابا راست میگه که هیچ وقت نباید کنترل دست من باشه : )))


*متنو نوشتم و خواستم منتشر کنم که عنوان ازم خواست و بی هوا گفتم "هاع؟!" فوقع ما وقع :دی

۱۹ نظر

هَی وایِ من :|




وقتی تلگرام نداری و بالطبع تو گروه مربیا نیستی که ببینی دقیقا کاردستی عید مبعث چه شکلی میشه و فقط یه توضیح مفید مختصری و یه نگاه اجمالی به تصویر نهایی کاردستی داشتی، همین میشه که آخر شب مغزت قفل می کنه و یادت نمیاد چی به چی بوده :/ هوووففف

بازم جای شکرش باقیه که تا آخر هفته فرصت دارم کاردستی/کارت تبریک ها رو تحویل بدم :|


۱۱ نظر

فوتبال، وسطی و بولینگ


به فرزندان خود بیاموزید با کله تو شیکم مربی خود نروند :/


امروز هوا به شدت سرد بود. اول صبح بارون می اومد (و به قول بچه ها هوای دونفره ای مَشتی یی بود ^_^) واسه همین از کلاس ۲۴ نفره مون تنها ده نفرشون اومده بودن. روزای فرد آموزش نداریم و قرار بود اسباب بازی بیارن. دو تقسیم شدیم. فوتبالی و غیر فوتبالی : )

حین فوتبال و بپر بپر کردنا و زیر لنگی گرفتنامون (البته بگم که عمدی نبودا خخخخخ) یه پسر شیطونی با کله اومد تو شکمم :/ آخ که چقدر درد گرفته بود کله که نبود انگاری یه توپ چهل تیکه اومده بود برام :/ 


باز بگین چقدر کارِت باحاله و خوش بحالت و اینا -__-

 : )))

۱۴ نظر

تکه کلام امروز همه


وِلَکِن بابا... وِلَکِن ( :/ )


اَی خِدا ( :/ )


+پستی به شدت خونوک : )))

۲۱ نظر

-_-


رسیدم خونه و به شددددت ضعف داشتم.

سفره رو پهن کردیم و یه ماکارونی با سس زدیم. انقدر خوردم که وقتی از پای سفره بلند شدم نای ایستادن نداشتم.

نیم ساعت بعد باید می رفتم خونه بی بی و طبق برنامه هر روزم ناهار رو با اونها می خوردم. (هیییچ وقت ساعت خونه رو عقب و جلو نمی کنن و عادت دارن ساعت یک بعدازظهر ناهار بخورن!)


+دلم درد می کنه :(

اصلنم واضح نیست اونجام ناهار خوردم نه؟ :||

۱۲ نظر

سفرنامه ی مختصر طور محبوبه


ساعت چهار بعدازظهر رسیدیم خونه.
تو این دو روز چند بار رفتم امامزاده و دو بار رفتیم اسب سواری عکس یک عکس دو آی کیف داد آی کیف داد ^_^ وقتی نشستم روی اسب کلی اولش جیغ جیغ کردم چون تجربه نداشتم و کمی هیجانزده شده بودم حتی وقتی صاحب اسب افسار اسبشو بهم داد دست راست و چپمو گم کرده بودم وقتی می گفت راست من چپ می رفتم و  وقتی می گفت چپ من دست راستمو می کشیدم 😂 یه حس خوبی داشتم وقتی گردن اسب رو لمس و نوازشش می کردم 😊
چندین و چند بار رفتیم بازار گردی اما نه به قصد خرید :| (هر بار وسوسه شدم چیزی بخرم یه ندایی از درون می گفت مگه قرار نیست پس انداز کنی؟ /ای لال بشی که از دست تو چند بار آه کشیدم اه/ خلاصه با لبای خندون می رفتم ولی با لبایی آویزون که فقط خودم حسشون می کردم برگشتم :| ) 
یه چندتا قله؟ نه. رشته کوه؟ نه. آهان تپه مپه رو هم فتح کردیم و پرچم نداشته مونو گوپس می کوبیدیم روی هر تپه ای که می رسیدیم :دی (باعث افتخارتونم میدونم 😂)
اینم من :|

۲۱ نظر

امامزاد یحیی_روستای میامی


ببینید و لذت ببرید : )



به نماز نرسیدم. با عجله مهرمو روی زمین گذاشتم تا قامت ببندم ولی با این صحنه رو به رو شدم و ... چلیک : )

گویا وقت نماز که میشه جلوی ضریح نرده میکشن تا رفت و آمدی صورت نگیره و نمازگزارا به نمازشون برسن.


+عاشق این بخش از دعای کمیلم 

الهی و ربی من لی غیرک


۱۱ نظر

شانسه که ما داریم؟؟


دو ساعتی میشه که رسیدیم ولی از شانسمون هوا سرد شده و گزارش بارندگی هم دادن.

بح بح چه شود 😁


مردا رو فرستادیم اتاقداری تا سوییت بگیرن چرا که یسنا کوچولو هم با ماست. اگه به خودمون باشه چادر از همه چی بهتره چون لنگامون تو دهن همه خخخخ ولی با وجود یسنا...


۱۵ نظر

گپ و گفت


دورهم نشسته بودیم و گپ میزدیم.

از کجا شروع کردیم که تهش رسید به شرایط خواستگار و ازدواج و اینا

می گفت: چون قدم صد و پنجایه دوست ندارم شوهرم دراااز باشه (با دست نشون میده) خیلی ضایه ست زن کوتاه باشه و مرد بلللللند (باز هم با دست نشون میده :| ) 

میگه: حالا قد رو میشه با ده سانت پایین(کفش پاشنه بلند) و ده سانت بالا (اینو دیگه باید بدونید :||) درستش کرد برو بعدی...

...


از من پرسید که منم صادقانه گفتم: شرایط خاصی ندارم. من قدم صد و شصت و پنجه، دوست دارم شوهرم قد بلند باشه ولی نه دراااز :| صادق و خوش اخلاق و مهربون باشه همین. بقیه شو خودمون با هم میسازیم. /زندگی تو مشهدو بکل فراموش کرده بودم :| /

نوبت به میگه رسید که گفت: شرایط من سخته. کسی از پسش بر نمیاد! باید کم جمعیت باشن و پولدااار و خونه و ماشینم داشته باشه.

(تو دلم می گفتم واقعا لازمه انقدر سخت بگیری) که گفت: داداشم سخت می گیره. خواستگار ارتشی و قاضی داشتم ولی یه دونه داداشم گفت به دردت نمی خوره و منم گفتم چشم (-_-)


+صبح راهی سفریم. همین حوالی.

۱۰ نظر

مگه میشه از این شهر دل کند؟


خطر از بیخ گوشم رد شدا -_-

نزدیک بود خریت کنم.



فقط انقدری بگم که

"ز آستان رضایم خدا جدا نکند

منو و جدایی از این آستان خدا نکند"


۳۲ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان