`

همدلی از نوع بلاگرانه ش


اول یه تشکر بکنم از صبورایِ جان با پستی که مورد اولش دعا برای آرامش روح "بی بی" بود (ممنونم صبورا🌹)


دوم اینکه اگه یکم خودمو تحویل بگیرم و قربون صدقه برم بده؟ : ))

آخه نمی دونید عصری چقدر حالم خوب شد و چقدر خوشحال بودم که استاد ایندفعه از کارم راضی بود ولی سر درد بعدش بدجوری ضدحال زد :|


یه ابوالفضل نامی دارم توی کلاس که تمام توانمو این فسقل می گیره

یه شیطونِ باادب

دیگه واقعا نمی دونم چیکار کنم از طرفی دوست داره هر روز مبصر باشه ولی اعتراض بقیه مانع این میشه که مبصر ثابت کلاس باشه :| گفتم تو حواست به مبصرای دیگه باشه :/ ولی بازم شیطنتش بالاست

اینم بگم که کوچولوی من بیش فعال نیست و رفتاراش کااملا طبیعیه!


باید کم کم هزینه هامو سر و سامون بدم و کمتر کنم

چرا که باید رنگ بخرم تا یهو سیصد چهارصد تومن نره توی پاچم :/


+ بعدانوشت: اینم از طرحای این هفته م 


دیگه همینا : )

و من الله التوفیق : )

۱۰ نظر

خستگی


صبح قبل از حاضر شدنم وضو گرفتم و بعد لباس پوشیدم و رفتم مهد

دیشب تا یک بیدار بودم و نقاشیامو می کشیدم واسه همین امروز دیر رسیدم سر کار و به قولی خواب موندم

نماز ظهر و عصرمو توی مهد خوندم و الان دارم میرم حرم و بعدم کلاس تذهیب

بشدت خوابم میاد و خسته م

توی این یک هفته ای که گذشت اصلا فکر نمی کردم بتونم طرحامو بکشم و از پنج مشقی که داده شده سه تاشو کامل کشیدم (البته اگر یک واگیره رو حساب کنیم چون اون نصفه ست و کامل نشده)

عِطر نرگس


یه چیزی در گوشی بگم؟

این وقت شب، همین الان یهویی دلم استشمام بوی گل نرگسو هوس کرده

اینم یه جور هوسه دیگه : )

۱۰ نظر

یکشنبه ی بدون او


چقدر جای خالیش حس میشه :(

امروز یکشنبه ست و اومدم خونه بی بی 

بی بی ای که دیگه نیست ولی به هر گوشه ش نگاه می کنم یاد خاطراتش میفتم

اینکه الان به دیوار آشپزخونه لم داده و میگه "دختر! یه چیکه آب بده دستم گلوم خشک شده" یا نشسته روبه روم و موچین به دست صورتشو تمیز می کنه : )) من و خواهرم از این کار بی بی به حیرت میومدیم که توی این سن هم حواسش به مرتب بودن صورتش بود


دلم... آخ دلم... 

راه دور


یه وقتایی دوری راه باعث میشه به این موضوع فکر کنم که اصلا چرا باید کله صبح از خواب ناز و پتوی گرمم دل بکنم و برم با چنتا وروجک تخس سر و کله بزنم، اونم با این حقوقی که می گیرم.

اما وقتی میرم مهد و بچه هام یکی یکی میان و بغلم می کنن و بوسم می کنن یا شیرین کاریاشونو میبینم تمام افکار منفی رو از سرم میندازم بیرون و دلم نمیاد حتا به فکر عوض کردن محل کارم بیفتم.

اینجا رو با تمام سختی هاش، با وجود همکارای گل و دوستداشتنی م دوست دارم.

۳۰ نظر

لعنت به این روزگار


از وقتی بی بی فوت شده خونه شون لحظه ای خلوت نشده و همه عموها و عموزاده ها اونجان

کاش اون شبایی که بی بی دوست داشت پسراش دورشو بگیرن و بیان دیدنش، میومدن

واقعا راسته که میگن فرصت زندگی کردن تا مرگ فقط یک نفسه

باورکردنی نیست برام

میدونی چرا لحظه ای خوشحال میشم، دلیلش چیه؟؟

اینکه بیشتر از این خار نشد

اینکه منت احتمالیِ عروسا و پسراش و حتا نوه هاشو دیگه تحمل نمیکنه...

از روز بعد از دفنش، هر بامداد بعد از نماز صبح میریم سر خاکش

دلم می گیره که نیست..

خیلی

.


سال هشتاد و سه وقتی عَموم فوت کرد چند روزی به بهانه مراسم عزاداری و ختم و اینا مدرسه نرفتم. بعدترشم تا یه هفته درس مرس تعطیل بود و می گفتم چون عزاداریم نمی تونم درس بخونم و در کل تکالیفمو انجام نمی دادم.

دیشب توی گروه پیام گذاشتن که زین پس حضورتون تیک می خوره و سه جلسه غیبت، حذفِ بی چون و چرا رو در پی داره. 

روح و تنم خسته ست. ذهنم آشفته ست. شش تا طرح اونم تا دوشنبه. دستم به قلم گرفتن نمیره. با این وجود تمام امیدم به یکشنبه عصره تا بلکم دست خالیِ خالی نرم.


+ این روزا خیلی ذهنم بین حق الله و حق الناس در گردشه.


++ دو سالگی وبلاگم چقدر غریبانه گذشت.. روزی که برام ارزشمند بود حالا ازش متنفرم

گذاشت و گذشت


چهارم دی ماه هزار و سیصد و نود هفت:


ساعت دو و پانزده دقیقه،

رفتم خونه بی بی تا من کارت باباجونو ازشون بگیرم و شارژ کنم

حال بی بی بد بود

نمی تونست راحت نفس بکشه

رفتم حرم، دیدن سمیرا

شش و نیم رسیدم خونه

هشت زنگ زدن که حال بی بی بد شده

مامان و بابا رفتن بیمارستان

ده دقیقه به نُه زنگ زدم به مامان و گفتن حاشون بهتره و بسترین

اما... بهم راستشو نگفته بودن

.

.

.

ساعت یک و سی دقیقه روز چهارشنبه بردیم طواف حرم رضوی و زیارت آخر

اما اینبار روی دوش پسراش بود


سه و سی دقیقه به خاک سپرده شد... به خاک سپرده شد... سپرده شد... 


+ شاید یک روزی برگردم به تاریخ و این پستو کامل کنم.

++ ممنونم بابت کامنتای پر مهرتون.

خداوند عزیزانتون رو زیر سایه امنش حفظ کنه.

تن خسته ش بالاخره آروم گرفت


سلام

برای ارامش روح " بی بی" دعا کنید...



۲۴ نظر

لبخند


روی صندلی نشسته بودم و به کلاس و طرحام فکر می کردم 

به اینکه این هفته نمی خواستم برم کلاس

به اینکه تا روز جمعه از روی تنبلی و بی حوصلگی چیزی نکشیدم اما از روز شنبه، گوشه دنجم نشستم و هر فرصتی پیدا می کردم تخته شاسی مو بر می داشتم و نیم خطی یا بقولی سیاهه ای می کشیدم

 که 

صدای اعلان تلگرام رشته افکارمو پاره کرد. خسته و بی حال و در حالی که معدم از شدت ضعف می سوخت پترن گوشیمو کشیدم و با صدای تیکی صفحه نمایشگر باز شد و روی آیکن تلگرام لمس کردم 

برای لحظه ای، گویی نقاش مهربان و خوش ذوق، لبخندی روی نقاشی دخترک کشیده باشه، لبخندی روی لبام نقش بست.

+خدایا! لطف و رحمتتو شکر. 


۶ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان