`

سه شنبه های چرتکه : )

 

دیشب جلسه دهم بود. بچه هام همه شون عالین الا یاسین که تمام انرژی مو می گیره. دیشب بعد از یک ساعتی که توی راه بودم، وقتی رسیدم خونه و گوشیمو چک کردم، دیدم مامان یسنا برام پیام گذاشته و کلی تشکر که انقدر براشون اهمیت میدم و وقت میذارم.. کلا خسته نمیشم (بگید ماشاءالله : )  )ولی با پیامش حال خوبم خوب تر شد. آخه تصورم از مامان یسنا چیزِ دیگه ای بود.

خوشحالم ازین بابت.

 

فقط دو جلسه دیگه مونده تا پایان ترم یک

دو هفته دیگه امتحان می گیرم و اونی که زحمت کشیده باشه میره ترم دو.. خداکنه شرمنده مامان یاسین نشم و بتونه خودشو برسونه.

-____-

 

سرماخوردگی انقدررر روم تاثیر گذاشته که نشستم پای کتابم و چرتکه رو گذاشتم جلوم و اعداد رو با چرتکه میزنم و اونم با کلی همت 

نکردم از ذهن ریاضیم استفاده کنم و همینطور دارم مهره های چرتکه رو برای سه عدد چهار ، دو، منهای پنج :// جا بجا می کنم :|

 

همت عالی مستدام

والا بوخودا

۹ نظر

الان باید پیش از هر موقع دیگه ای پشت سپاه پاسداران بود... دشمن شاد کن نشید تو رو قرآن

 

خاک بر سر سلبریتی هامون

خاک بر سرشون.. واقعا نون به نرخ روز خورن

 

توی اون هواپیما هیچ یک از دوستان، خانواده و بستگان من نبوده که غم از دست دادنشون منو به جنون برسونه

ولی به عنوان فردی که توی همین جامعه زندگی می کنم داغش برام سنگین بود

سنگین تر از شهادت سردار سلیمانی

چرا که نیروهای خودی باعثش بودن حالا چه به عمد و چه به سهو و غیر عمد

 

دلم برای سردار حاجی زاده می سوزه وقتی که اومد پشت تریبون گفت که آرزوی مرگ می کنم واسه خودم

شنیدن این حرف از زبون یه فرمانده خیلی دردآوره

ولی دمش گرم قبول کرد اشتباه نیروهاشو

 

 

اون تایم زمانی بوده که آمریکا اعلام جنگ کرده بوده و تمام جزییاتشو میدونید و گفتنش،دیگه دردی رو دوا نمی کنه

ولی یه لحظه خودتونو بذارید جای اون سربازی که بین دوراهی زدن و نزدن مونده بوده

که اگر اون هواپیما! نظامی میبود و هدفش پایگاه های  نظامی ایران بوده و هواپیمای مسافربری نمی بود.. اونوقت می دونستید چه اتفاقی می افتاد؟

 

 

پشت شونو خالی نکنید.

دیدار سرداااااار

 

 

 

 

 

 

 

میدونی کجاش درد داشت؟

اونجایی که آقای مجری پشت میکروفن گفت

تا دقایق دیگر سردار به جمعمون اضافه میشه

میاد پیشمون

و میزبان سردار خواهیم بود

 

 

ولی نگفت که رو دست میاد..

که قراره تابوتشو ببینیم..

 

دیدی درد داشت؟

حالا که می روی.. همراه جاده هاااااا

 

 

رو زبونم نمی چرخه بگم "خدابیامرز" یا "مرحوم" سلیمانی 😢

 

+ عنوان از محمد معتمدی

الا لعنة الله علی القوم الظالمین

 

حاج قاسم

حاج قاسمِ جان...

 

روحت شاد :(

به روایت تصویر

 

پنجشنبه کارو تحویل گرفتم و تا شنبه قرار شد طرحشو بزنم و برم حرم به استادم نشون بدم.

شنبه صبح رفتم حرم و بعد ازینکه استادم تایید کرد، وسایلامو جمع کردم و اومدم خونه و اونا رو گذاشتم توی اتاق و چرتکه و کیف و لوازم جانبی! رو برداشتم و دوباره رفتم مهد (ساعت ۱۱:۴۵ کلاس چرتکه با بچه های مهد خودمون)

 

ساعت یک و نیم خسته و کوفته رسیدم خونه ناهار خوردم و بعدم کمی دراز کشیدم و دوباره ادامه ماجرا.. شروع کردم به کامل کردن طرح که همانا مراحل۲،۱ و ۵ این پست ه.. 

 

روز یکشنبه کار خاصی انجام ندادم و درگیر مراسم جشن یلدای خاله کوچیکه بودیم.. 

از روز دوشنبه استرس بدی داشتم.. اینکه باید کارو تا چهارشنبه تموم می کردم و با این مشغله هایی که داشتم نمی رسیدم و باید از خواب شبم میزدم تا بتونم برسونم، و این یعنی کسلی و بیحالی فردای من توی کلاس با بچه هام :/ 

با استادم تلفنی صحبت کردم و قرار شد صبح پنجشنبه اول وقت، کار روی میز باشه و هیچ حرف دیگه ایم نباشه.. بال در آوردم و با خیال راحت کارمو انجام میدادم.

 

 

 

+ تا روز دوشنبه به این مرحله رسوندمش 👆

 

روز سه شنبه ساعت ۷:۳۰ شب، بعد ازینکه از کلاس برگشتم

وسایلامو جلوم پهن کردم و بازم مشغول شدم تا

بلکم جلو بیفتم

حداقل ذهنم آسوده بشه 

ولی...

 

حوالی ساعت ۹ بود که تماسی دریافت کردم از استاد

اما چون پاسخگو نبودم پیام فرستاده بودن که باهاشون تماس بگیرم

استرس...

استرس..

 

مطلع شدم که برنامه عوض شده و کارم عوض پنجشنبه باید چهارشنبه تحویل داده بشه و این ینی

بدو محبوبه که وقت کمه

ازینجا به بعد👇

از ساعت ۹:۳۰ شب

تا ۱:۴۵ دقیقه نیمه شب

طرحو تموم کردم

ولی نگم براتون که وقتی طرحم تموم شد، هیییییچ خستگی 

حس نمی کردم.

 

 

 

 

+ ساعت ۷:۴۵ دقیقه صبح چهارشنبه

دارالقرآن

میز کمکی! استاد

👇

 

 و برگشتم مهد : )

 

خلاصه اینکه، اولین کاریه که یک هفته ای تمومش کردم :دی

بزن دست قشنگه رو : ))

۱۵ نظر

: )

 

 

 

دو تا لچک که تا چند دقیقه دیگه یا تایید میشه یا رد..

میرم حرم.

 

 

 

۶ نظر

از زبان هومورو بخوانید..

 

اینجا

 

هفتگی :دی

 

زمان کمی مونده بود.. وقتی دیدم هیچ ایده ای ندارم پناه بردم به اینستاگرام و پیجای مرتبط با رشته م

تمام زورم شد همین چند عکسی که میبینید :|

از بین اینهایی که کشیدم[تصاویر زیر] عکسای اولی و سومی در هم ادغام شدن

 یه ترکیب جدیدی ازش در اومد که متاسفانه نشد عکسشو آپلود کنم

 

 

 

 

 

اسمش گره چینی ه👇

قراره دور تا دور کارام ازین طرح بهره ببرم

دوسش دارم : )

 

+ تا اینجای پست 👆 پیش نویسه ۲۹ آذره

که وقت نکردم کاملش کنم تاااااا امشب که ساعت یک بامداده

۱- جمعه گذشته اولین سالگرد بی بی بود.. غمش هنوز رو قلبم سنگینی می کنه*.. صبحش سر خاک و مراسم و اینا.. ظهرم حسینیه و سالن و ناهار.. 

۲- عصر روز شنبه دو دسته گل نرگس و یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه مامان بزرگ.. دورهمی هر سالشونه.. همه خاله ها و داییا واسه شام و شب نشینی خونه مامان بزرگ جمع میشن.

۳- مهد کودک و جشن یلدا واسه بچه هامون.. دوشنبه دوم دِی.

کلا با تیزبازی حال نمی کنم :/ وقتی از خانواده ها هزینه می گیری به اسم بچه ها، فقط و فقط باید واسه همونا خرج کنی نه اینکه طرف اول سهم نقی و قلی رو برداشته گذاشته کنار و بعدم شروع به تقسیم می کنه :/ سر همین قضیه بحثم شد با خواهر مدیر

۴- سه شنبه، هفتمین جلسه کلاس چرتکه مهد بادبادک ها..

وقتی اتوبوس به بلواری که منتهی به حرم مطهره(!) می رسه، برمی گردم و سلام میدم و ازشون می خوام کمکم کنن.. آخه اولین تجربه کاریمه.. من تلاشمو می کنم، ولی همون سلام، اصن همون گنبد طلا دلمو آروم می کنه

ز آستان رضایم خدا جدا نکند..  من و جدایی از این آستان، خدا نکند

خدا نکند...

۵- پنجشنبه یعنی همین دیروز! صبحش حرم بودم و کلاس

انقدر درگیر مراسم شب یلدای داداش بودیم که هیچ پیشرفتی نداشتم و طرحم دست نخورده توی آرشیو بود و همونو دوباره برداشتم مگر با زور استاد دو تا گل و قاب رو قلم گیری کنم که اونم، تا وارد دارالقرآن شدم با گروه بزرگ دختر بچه هایی مواجه شدم که گویا جشن تکلیف براشون گرفته بودن.. آخه همگی چادرای رنگی سرشون بود (باهوشی از خودتونه :|)

وارد اتاق شماره ۲ شدم و با استادم چاق سلامتی کردم و صندلی گردون رو کشیدم عقب و وسایلامو گذاشتم کنار پایه ش و جلوس فرمودم :| 

هنوز طرحمو از تو کیف در نیاوردم که استاد گفت اینو بذارش کنار یه کار دیگه برات دارم( :| )

اون کار چیه؟ یه خوشنویسیه که باید دورشو تذهیب کار کنم و پاسپارتو شده تحویل بدم

به استاد میگم

عرقمون خشک شداااا آقای حسن زاده نمی خوان دست مزدمونو بدن؟ [ بوخدا مجانی کار نِکِردُم -_- والا :| ]

این کار سفارشی جدید هم، خط همین آقاست ولی قراره طی اقدامی پاچه خوار گونه ای، اهدا بشه به تولیت آستان قدس رضوی.. استاد اولتیماتوم دادن که تا سه شنبه باید کامل تحویل بدیم :|| [خدایا شکرت]

۶- پنجشنبه شب، جشن شب چله داداش و زن داداش بود ^_^ (مهدی و نرگس.. ترکیب قشنگیه مگه نه؟ *_* میشه واسه خوشبختی شون دعا کنید؟) خیلی خوش گذشت.. شکرت خدا.

 

همگی خوش باشید : )

۴ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان