`

چکیده ای از کتابِ...


دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست و شوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. آن روز تازه از تشییع جنازه ی چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده ی بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: "حتما آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد." در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچه گانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: "کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!"

از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، رو به رویم ایستاد و گفت: "گریه می کنی؟!"

بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: "آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!"

هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیشتر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: "مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید."

بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند.

پرسید: "کجا رفته بودی؟!"

با گریه گفتم: "رفته بودم نان بخرم."

پرسید: "خریدی؟!"

گفتم: "نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم."

گفت: "خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم."

اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: "نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم."

بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم در آورد و به جا رختی آویزان کرد و گفت: "تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده ی من."

گفتم: "آخر باید بروی ته صف."

گفت: "می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف."

بعد خندید. داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: "پس اقلّاً بیا و لباس هایت را عوض کن. بگذار کفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر."

خندید و گفت: "تا بیست بشمری، برگشته ام."

خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید.



+ بخشی کوتاه از کتاب "دختر شینا" خاطرات قدم خیر محمدی کنعان

نویسنده: بهناز ضرابی زاده


++ نوش روحتون ^_^

۷ نظر

اِندِ خوشبختی


شدم مثل بچه ای که تازه خوندن و نوشتنو یاد گرفته ^_^

یا اون فسقلی که تا یه پولی از بزرگترش می گیره سریع میذاره تو جیبش تا روز بعد خوراکی خوشمزه ی سوپری محله شو بخره. با این تفاوت که خوراکی من شکممو سیر نمی کنه بلکه روح تشنمو سیراب می کنه.


انقدر تو رفت و آمدم سر به زیرم که بعد از چند روز طی کردن مسیر مهد تا خونه، اصلا متوجه کتابفروشیِ تازه تاسیسِ محله مون نشده بودم. همونی که آقای "ه" مسئول کتابفروشی حرم نوید افتتاحشو داده بود و اصلا و ابدا فکرشم نمی کردم که جایی قرار داشته باشه که هر روز از کنارش بگذرم. 


روزی که پولی دستم میاد سریع به فکر خرید کتاب مورد نظرم میفتم و دوست دارم زودتر بگیرم و بخونمش ولی گاها با نگاه های تند و سرزنش گرانه ی اطرافیانم مواجه میشم. (آخرش مجبور میشم دوباره برای ثبت نام تو یه کتابخونه ای اقدام کنم.)


نت روزانه ای که می خرم کفاف آپلود کردن عکسامو نمیده پس بازم به بردن نام کتاب و نویسنده ش بسنده می کنم :d


کتاب "دختر شینا" خاطرات قدم خیر محمدی کنعان

(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)

از: بهناز ضرابی زاده


+به زودی برش هایی از کتاب "دختر شینا" رو به اشتراک میذارم.

و من الله التوفیق : )  

[دلم برای این تک جمله ای که آخر پست هام میذاشتم تنگ شده بود ^_^]

۱۳ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان