`

بنی آدم اعضای یک دیگرند


داشتم این پست فوریه رو می خوندم که متوجه شدم چقدر احساسات بچه ها واقعیه و چقدر رفتارشون مثل ما آدم بزرگاست که با غم یه نفر غمگین میشیم و با اشکش گریه می کنیم.*

کاش وقتی بزرگ میشن مثل یه عده نسبت به غم مردم بی تفاوت نشن. که غم دیگری غم اونم هست و باید تلاش کنه شادی رو به دلش بیاره.


یسنا کوچولوی ما عاشق! برنامه کودک بینوایانِ شبکه پویاست. 

وقتی شروع میشه میخ تلویزیون میشه و باهاش هم خوانی می کنه و هر بار تموم شدنش بُغ می کنه و یهو منفجر میشه و میزنه زیر گریه که چرا کوزت مامانشو نتونسته پیدا کنه.


*اینو از این جهت گفتم که هر بار ناراحت بودم بلاگرایی بودن که حالمو پرسیدن و وقتی سفره دلمو به هر سختی و جون کندنی جلوشون باز می کنم حس می کنم که پا به پای من اشک میریزن و گریه می کنن. چقدر خوبه شما رو دارم.. 


+ شما هم مثل من وقتی فیلم هندی میبینید جعبه دستمال کاغذی کنارتونه؟ :|


۱۵ نظر

لنگ لنگان


اگر امروز بعدازظهر دختری دیدین که از در درمانگاه اردکی طور اومد بیرون بدونید من بودم که تازه آمپول زدم 😩😖


+بالاخره طلسم شکسته شد و سرفه هام امونمو برید.
مجبور شدم برم دکتر و تشخیص دکتر حساسیت و آلودگی هوا بود -_-


۱۹ نظر

خواستم در برم ولی نتونستم :|



هر چقدرم من از سبزی پاک کردن بدم بیاد، بازم نمی تونم به خودم اجازه بدم بقیه با دهان روزه بشینن پاک کنن و من...

البته که وسط پاک کردنا مجبور شدم برم توی حیاط زیر زل آفتاب (الکی) مواظب بچه ها باشم : )))



+ اگر افطاری فردا شبو فاکتور بگیریم، از ظهر امروز مهدمون تعطیل شد. 

یحتمل چند روزی استراحت و بعد آغاز ترم تابستون.

دعام می کنید دیگه نه؟ : )

۱۴ نظر

افطاری


آخه این انصافه یک شب سه جای مختلف دعوت باشی و خانواده پاشونو توی یک کفش بکنن که الا و بلا فقط خونه خان عمو چون ایشون زودتر اطلاع دادن :|


افطاری مهدو چیکار کنم دوست دارم برم اونجا :(



+اینجا رو هم دریابید..

ورود آقایون ممنوع : )))


۱۸ نظر

زنجیره محبت


یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. 

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"

و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. 

و روزی یک نفر هم به من کمک کرد¸ همونطور که من به شما کمک کردم.

اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸ باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر محبت و انسانیت به تو ختم بشه!" 

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخورد و بعد راهشو را ادامه بدهد ولی نتوانست 

بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذرد که می بایست هشت ماهه باردار باشد که از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پیشخدمت را نمی دانست¸ واحتمالا هیچ گاه هم نخواهدفهمید. 

وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ، 

درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. 

وقتی پیشخدمت نوشته زن را می خواند اشک در چشمانش جمع شده بود.

در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید. 


من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. 

اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

نگذار زنجیر محبت و انسانیت به تو ختم بشه!". 

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه



+نگذار زنجیر محبت و انسانیت به تو ختم بشه.


۹ نظر

بازگشتیم.


سلام سلام سلام 😂

آقا نزن 😐

جواب سلامم واجبه ها از ما گفتن بود 😂 نگاه چپکی😒 هم نکن 😁

میدونم دیروز کلی از دستم حرص خوردین و شاید بعضی هاتون تو دلتون، تو لحظه های یواشکی تون فحشم داده باشین (بیتلبیتا :|) ولی خب بهتون حق میدم. ولی منم حق داشتم 😂 (هیچ جوره م کوتاه نمیام 😁)

لحظه های بدی رو پشت سر گذاشت..

پر از غم..

پر از درد..

ولی تونستم پشت سر بذارمش و به خوشی بگذرونمش

یکم سخت بود ولی گذشت..

مهم الانه و حس حالم که عمیقا خدا رو بابتش شکر می کنم..

خلاصه که اومدم بگم جایی نرفته بودم ولی این کارم لازم بود که قدرتونو بیشتر بدونم 😊


+طاعات و عباداتتون مقبول درگاه حق : )


۱۹ نظر

.


دلم برای بچه هامون تنگ شده..

از دوشنبه ندیدمشون ضمن اینکه سال تحصیلی تموم شده و تک و توک میان :( 

منتظر شنبه م.

منتظر ترم تابستونم.


چند وقت پیش یه کوچولویی رو آورده بودن ولی از در مهد جلوتر نمیومد. رفتم دم در و با زبون بچگی بهش گفتم بیا با هم یه دور تو مهدمون بزنیم. مامانش می گفت هر روزی که از جلو مهد عبور می کنیم میگه این مهد منه ولی الان خجالت میکشه بیاد تو.

یه سرکی توی مهد زدیم و رفتیم پیش مامانش..

خدا خدا میکنم بیاد همینجا ثبت نام کنه ^_^



+این زهرماریم نه ببخشید این قهوه رو هم داداش کوچیکه داده بریزیم تو حلقمون :| 




۲۰ نظر

افطاری کوچک


افطار من و مامان در شب بیست و یکم، صحن انقلاب.

سمت راستی سفره ی کوچیک دو نفره مون و سمت چپی، رزق آقا.


+واضحه دل و دماغ پست گذاشتن ندارم، نه؟

التماس دعا.


ناز/ رمز به کسی داده نمیشه.. عذر می خوام/

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بشنویم..




حجم  ۸ مگابایت

زمان ۹دقیقه


۹ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان