`

سینمایی طور

 

سه شنبه هفته پیش کلاس داشتم. جلوی آینه مقنعه مو صاف و صوف می کردم که بابا از پشت سرم گفت: کجا؟ گفتم دیروز کلاس تذهیبم کنسل شده بود، الان میرم طرحمو به استادم نشون بدم و ایراداشو بگیرم.

گویا قرار بوده عصرش بریم سینما و "شبی که ماه کامل شد" ببینیم و چون من نبودم، کنسلش می کنن! 

 

چند شب پیش، استاد پیشنهاد سینما و دقیقا همین فیلم رو توی گروه عنوان میکنه و از همه هنرجوها می خواد که همراهش بیان و اعلام می کنه که بهانه قبول نمی کنه و هر کی نیاد ریمو میشه! :|

 

پونزدهم همین ماه یعنی دیروز، نوبت پرداخت قسط ماشین بود و میدونستم تو این برهه تمام دخل و خرجا روی حساب کتابه

به بابا یه گوشه دادم که استاد همچین تصمیمی داره و نگفتم که منم می خوام برم. از طرفی زیاد مطمئن نبودم موافقت کنه یا نه. 

تا، صبح روز سه شنبه که گوشیم مدام زنگ می خورد و پیغام برام میومد از طرف بچه های کلاس که میای؟ نمیای؟ خلاصه ازین جور چیزا

ظهر بابا میاد خونه و میگه عصری بریم سینما؟ 

+ کور از خدا چی می خواد؟ دو چشم بینا

با خوشحالی دستامو به هم کوبیدم و رفتم بوسش کردم و گفتم اتفاقا بچه هام دارن میرن و خوبه شما هم اونا رو می بینین ^_^

 

انقدری هیجان زده بودم که تند تند کارای سفارشی دایی رو میزدم و حواسم نبود که بپرسم چه ساعتی راه میفتین و وقتی دیدم مامان و بابا خوابیدن، منم رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم

انقدری گرم فضای مجازی شدم که بالکل قرار سینما رو فراموش کردم. وقتی زنگ زدنای بچه ها رو دیدم تااااازه متوجه شدم که "ای وای من قرار بود بریم سینماااااااا :/ " خلاصه ساعت ۴:۳۰ رفتم مامانو بیدار کردم و ایشونم بابا رو، و تا حاضر بشیم و راه بیفتیم ساعت ۵:۱۰ دقیقه میشه :| (لعنتی انقدر تند میگذشت ://) 

تا رسیدیم سینما هویزه چهل دقیقه از فیلم گذشته بود و بابا راضی نشد بریم داخل و گفتن سانس بعدی رو بگیر! درسته ناراحت شدم ازینکه نشد با بچه ها باشم، ولی بشدت خوشحال بودم چرا که اولین سینما رفتنی بود که با پدر و مادرم می رفتم و این خودش به تنهایی یک حس و حال خوبو در من بوجود آورده بود.

 

بلیطا رو خریدیم و چون یک ساعتی زمان داشتیم تا شروع فیلم، سری به بوستان کوهسنگی زدیم و کنار حوضچه ش نشستیم.

 

نگم براتون که چقدر سختم بود با کفشای مجلسی پاشنه دارم روی سنگفرشا راه برم و انقدری انگشت پام آزرده شده بود که از یه جایی به بعد به بابا گفتم من همینجا میشینم شما برید چرختونو بزنید و برگردین همینجا.. دیگه نمی تونم پام تاول زده :/  :((( 

طفلیا مجبور شدن یک ساعت تمام کنار من بشینن که مبادا کسی نگاه چپ به دخترشون بندازه. 

یه پرانتز باز کنم بگم که تو اون یه ساعتی که اونجا بودیم یه آقایی دور اون حوضچه بزرگ، بیش از دوازده دور دویده بود و تا وقتی ما اونجا بودیم همچنان در حال دویدن و گاها دوی سبک بود و چقددددر با بابا تشویقش کردیم و دور هاشو شمردیم ^_^‌ پرانتز بسته

 

 

وقتی برگشتیم سینما عملا فلج شده بودم بطوری که وقتی نشستم روی صندلی یه آخیش گفتم و بلافاصله کفشامو در آوردم و با پاهام هلش دادم زیر صندلی و خب ازونجاییم که هیچ فکرشم نمی کردم که جورابم پاره باشه، پاهامو همون زیر نگه داشتم و چادرمو انداختم روش تا رهگذرا نبینن و وقتی چراغا خاموش شد، با خیال آسوده ای آوردم بیرون و توی هوا تکونشون میدادم : )))))

 

 

+ انقدری به سه تایی مون خوش گذشته بود که از پسرا غافل شدیم و فراموش کردیم نبودمونو اطلاع بدیم و تازه گوشیامونم جواب نداده بودیم. وقتی برگشتیم خونه، خان داداش عصبانی بود : ) حالا یبارم ما اطلاع ندادیم، به جایی بر نمی خوره.. بذار بفهمه که وقتی مامان میگه کجا میری یا کجا هستی؟ نگه بیرون :/ قشنگ و واضح جواب بده (#تلافی_آبجی_کوچیکه) با خواهراتون در نیفتین که ور میفتین از من گفتن بود : )

 

++ معمولا وقتی با تاکسی تلفنی سفرای تو شهری مونو میریم، بابا به راننده میگه که سر کوچه مون پیاده مون کنه تا به زحمت نیفته و راحت برگرده مبدأ.. ولی دیشب از بس آخ و اوخ کرده بودم که وقتی نزدیک خونه بودیم، ازم پرسید "بابا می تونی راه بری؟" و خب اگر ماشین تا دم در اتاقم منو میبرد، راحت تر بودم :دی 

 

 

+++ فیلم؟ همینقدر بگم که واسه منه احساساتی دیدنش خیلی سخت بود ولی دوستش داشتم.. اوصیکم به دیدن فیلم ساخته نرگس آبیار عزیز

۴ نظر

دو نقطه خط صاف


تا وقتی گرمم، متوجه درد بین دو کتفم نمیشم، ولی همین که دست از کار میکشم، جوری درد می گیره که نشستن و بی تحرک موندن برام عذاب آور میشه..

بزن ۳


میشه خداحافظ رفیق رو دید و گوله گوله اشک نریخت؟

یه لحظه حس خود شاخ پنداری بهم دست داد :| *

 

خب فرزندانم

یه گوشه بشینید تا براتون چرتکه تدریس کنم 😌

 

+ وی یک جلسه کلاس آموزش محاسبات ذهنی ریاضی بوسیله چرتکه(یو سی مث) شرکت کرده است و خود را ریاضی دان دهر میداند [ :/ ]

 

 

* شَپَلق

یا حتا شَتَرَق

 از نردبان خود بزرگ بینی به زمین سقوط می کند :|

۱۲ نظر

لبخند بزن


سطحِ توقعتان را نسبت به آدمهاى اطرافتان،

بچسبانید کفِ زمین!

کنار بیایید با خودتان،که آدمها همین اند؛

قرار نیست همیشه مطابقِ میلِ تو رفتار کنند

یک روز با تو میخندند و

فردایش به زمین خوردنِ تو!

بگردید و آنهایى را که کنارشان

خودِ واقعىِ تان هستید پیدا کنید!

آنهایى که مجبور نیستید کنارشان نقش بازى کنید

 که مبادا فردا روزى برایتان حرف دربیاورند...

لبخند بزنید

به تمامِ آنهایى که زندگیشان را گذاشته اند براى آزار دادنتان

باور کنید هیچ چیز به اندازه ى لبخندِ شما،

معادلاتشان را بهم نمیریزد!


👤علی قاضی نظام



+ حالم خوبه : )

اما یه مدت نیستم.

برام دعا کنید که سخت محتاج دعای خیرتونم.

روز و روزگارتون خوش.

یا علی...

آغاز به کار :دی


۱-

بحول و قوه الهی، ان شاءالله از فردا صبح به عنوان مربی املا با بچه های دبستانی تو مهد خودمون مشغول به کار میشم.

صبح مدیر جان زنگ زده که تایم آزادت کِیه و چه ساعتیه گفتم تقریبا بی کارم و حوالی ۱۰-۱۲ ساعت خوبیه برام. عصری زنگ میزنه و میگه پس، فردا ساعت ۹:۴۵ دقیقه مهد باش.. میگم اوکی و مکالمه تموم میشه.


۲-

با خاله ها و دایی کوچیکه و مامان و آبجی خانم، خونه مامان بزرگ چای عصرونه می خوردیم که یه دفعه صدای زنگ گوشیم بلند میشه و بعد از وصل کردن واسه اینکه هم من صدای مخاطب پشت تلفنو براحتی بشنوم و هم صدای من مزاحم گفتگوی اون ها نشه، بلند میشم و میرم تو سالنِ منتهی به حیاط و با مخاطبم حرف میزنم.


بعد از اینکه مکالمه تموم میشه برمی گردم پیش بقیه که با نگاه کنجکاو مامان رو به رو میشم : ) این نگاه یعنی اینکه کی بود و چی گفت؟ :دی میگم مدیر بود.. گفته فردا شاگرد داری.. پاشو بیا مهد.. یهو خاله کوچیکه رو به دایی می گه اینم از کارگرت : )))) داره در میره هااااا  :|‌ می خندم و چشمک میزنم و میگم نه بابا من اوکی م... دو ساعت زمان زیادی نیست.. به کارای دایی هم می رسم. (چند صباحیست که کارگر دایی کوچیکه شدیم!) 


۳- 

هر روز استاد آمار کار استاد ح رو می گیره و میپرسه تا کجا پیش رفتی؟ :| میگم دارم انجام میدم و عکس میفرستم.. میگه کندی :/

به زهرا زنگ میزنم که در چه حالی؟ میگه هیچ.. اصلا وقت نمی کنم به طرح استاد ح برسم (از بین ما چهار نفر که تقریبا سه نفرمون شرایط مشابهی داریم، فقط یه نفر خوب پیش رفته و تقریبا طرحشو کشیده و کامله و میره واسه اجرا(مرحله انتقال روی زمینه اصلی و بعدم رنگ).. اونم کسی نیست جز، مامان چهار بچه ی قد و نیم قد که تازه دانشجو هم هست -_- دمش گرم داره یا نه؟ ) 


+ خب دیگه.. از فردا ظهر غر زدنای من شروع میشه *_*

اینکه چرا فلانی با فرزندش املا کار نمی کنه یا چرا فلانی مشقاشو ننوشته و تکالیفشو انجام نداده و اینا.. اصن زندگی یعنی همین.. والا : ))


خوش باشید : )


۶ نظر

جنون عشق تو می کشد مراااا


دو سه ساعت تمام مشغول طرح زدن بودم. هی مقوا رو می چرخوندم و طرحی که کشیدم رو از زاویه دیگه ای می دیدم.. گاها می ایستادم و از بالا کارمو نگاه می کردم ببینم همه چیز با هم همخوانی دارن؟ اسپیرال هام(گردش ها) بصورت دایره است یا منحنی شده، خلاصه درگیر کاری لذت بخش بودم. یه جاهایی خودم احساس می کردم که انقدر روی کارم تمرکز دارم که ناخواسته چهره جدی به خودم گرفتم و یه گرهی هم وسط پیشونی م افتاده ولی خب بعد یه لبخند جاشو می گرفت و دوباره مشغول میشدم.


استاد می گفتن به احتمال ۹۹% کارتو حلکاری می کنی (یک روش رنگ آمیزی تذهیب که تنها با یک نوع رنگ به صورت خیییلی شل و روان انجام میشه) دیگه مثل طرح شمسه خودم رنگی کار نمی کنم.

حالا...

+ برای دیدن تصویر در اندازه واقعی، بر روی آن کلیک کنید.


حالا با این تزییناتی که توی ساقه ها و برگها کشیدم، موندم حلکاری روشون جواب میده یا نه؟ :|| این مدل برگی که ساقه از وسطش عبور می کنه رو خیلی دوست دارم *_* ازین مدل برگ زیاد کشیدم : ))))‌

امیدوارم نگن پاکش کن که پاک کردن همانا و ساده شدن طرحم همان :|



+ یحتمل فکر می کردید پستی عاشقانه منتشر شده : ) ولی خب مجنون پیچ و تابای تذهیبم ^_-

۲۰ نظر

عنایت کنید!


یکی که بسیوور برام عزیزه پیشنهاد داده که زین پس

با افرادی که زیر پستای جدی من کامنتای طنز طور میذارن و به قولی مزه می پرونن و از در شوخی(شوخ یعنی چرک :| ) یا از در مزاح وارد میشن با قانون کُلتِ آقاگل 🔫 حسابشونو برسم.. خلاصه حواستونو جمع کنیدا، یه وقت دیدین من زودتر راهی تون کردم به دیار باقی :دی


۷ نظر

عوض پلوی عروسی، بریم آش بخوریم : )))


خب جونم براتون بگه که شمال رفتنمون به دلایلی کنسل شد (بیتر :دی)

از طرفی عمه خانمی قراره بزودی عازم سرزمین وحی بشن و امروز آش پشت پاشونو درست می کنن! از ما دعوت به عمل اومده که در مراسمشون شرکت کنیم (مگه نباید یکی دیگه آشو واسه مسافر درست کنه؟ 😶 لابد نخواستن کسی تو زحمت بیفته!!!  مهم نفس عمله)

خلاصه که دیشب با دختر عمو حرف میزدم و گفتم عروسی کنسله و اونم با خوشحالی گفت " عب نداره. از پلوی عروسی جا موندین، بیاین آش پشت پا بخورین" → واضحه متن پیام کپی شده یا نه؟ :|


+ دیروز عصر، وقتی از حرم بر می گشتم، دقیقا نزدیک بست طبرسی یه خانم کوچولوی گوشتالویی رو دیدم که یه بلوز خنک زرد پوشیده بود با یه شلوار چسبون راه راه مشکی سفید... موهاشم بافته بود.. خیلی دلبر بود.. طوری که تا نزدیکیاش بهش زل زده بودم و چیزی جز اون نمی دیدم. آروم، طوری که صدامو فقط خودم می شنیدم گفتم "ازین موقعیت الانت لذت ببر.. یه روزی یه جایی باز گذاشتن موهات، پوشیدن شلوارک جایی جز خونه خودت، برات حسرت میشه)

البته الان دیگه حتا توی حیاط خونه خودتم نمی تونی آزاد باشی بس که غول آجری دادن بالا :/  عوض دار و درخت فقط ساختمونایی رو میبینی که پنجره خونه شون رو به سمت حیاط شما باز میشه :/


چقدر آزاد و رها بود...

۱۶ نظر

از تذهیب تا عروسی و نامزدی و کلا خبر خوش :دی


دیروز با اینکه حوالی ساعت چهار حرم بودم، ولی استاد بر خلاف روزهای قبل که ساعت سه میومدن، ساعت پنج اومدن! و تا وقتی که طرحمو ندیدن با لبی گشاده و خندان من و الباقی رو نگاه می کردن

آما...

اما امان از وقتی که یک به یک طرحامونو که روی میز باز کرده بودیم، نگاه کردن، لبخند از روی لبشون ماسید و زل زدن تو چشای سه تایی مون و گفتن "شما معنی سفارشی بودن کارو متوجه نیستین؟" 

هیچ کدوممون کار خاصی انجام نداده بودیم

بدتر از بقیه من بودم

فقط دور خطوط خوشنویسی رو ابرک کشیده بودم و کتیبه هفته پیشم آماده بود و تمام :/ 


استاد ح (صاحب طرحای خوشنویسی) دیروز زهرا رو توی دارالقرآن میبینه و میپرسه کارا در چه حالن؟ زهرام میگه بچه ها مشغولن( این در حالیه که خودشم مثل من و مریم و سمیه طرحای استاد زیر دستشه و کاری از پیش نبرده! : )))))  ) با این وجود استادم میگه کارا رو واسه هفته آتی می خوام! حالا ما چه کاره ایم و چه کردیم؟؟ هییییچ.. حتا طرحمونو نکشیدیم چه برسه به منتقل کردنش روی زمینه اصلی و بعدم رنگ...


+ شب جمعه یه عروسی شمالی دعوت شدیم.

برادر زن عموم

بابا میگه تقریبا همه فامیلای زنعمو از شمال پاشدن واسه مراسم ختم بی بی اومدن.. راه واسه اونا دور نبوده که واسه ما دور باشه؟؟ میگه میریم اگه مشکلی پیش نیاد! دیشب به شوخی بهم میگفت تو که نمیای نه؟؟؟ سفارش زیر دستته؟ 

میگم آره خب ولی نمیشه از شمال، اونم عروسی بگذرم.


++ مراسم بله برون دختر عموی ۱۶! ساله م همون شب برگزار میشد که با نبود بابا و خان عمو عقب افتاد.. دور، دورِ دهه هشتادیاست فکر کنم : )


از زن عمو می پرسم فائزه ملاکاشو گفت؟ اصن چند جلسه صحبت کردن؟؟ فکر می کنید چی گفت در جوابم؟؟؟

میگه فقط بیست دقیقه با هم خلوت کردن.

:|

!!! بیست دقیقه؟؟؟؟ لابد کافی بوده دیگه! چه میدونم!!!!!!

۱۰ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان