`

عصر یک جمعه ی دلگیر...

عصر یک جمعه ی دلگیر دلم گفت: بگویم، بنویسم، که چرا عشق به انسان نرسیده است؟

چرا آب به گلدان نرسیده است و هنوزم که هنوز است غم عشق به پایان نرسیده است؟

بگو حافظ دل خسته به شیراز بیاید، بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟

چرا کلبه ی اخزان به گلستان نرسیده است؟

عصر این جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بی دل آشفته شود حس، کجایی گل نرگس؟


اللهم عجل لولیک الفرج.

+بحر طویل از حمید رضا برقعی

۱ نظر

ببخشید شما؟


چند دقیقه ی قبل که پست« خدایا این خوشی رو از ما نگیر» رو گذاشتم، یکی تو وبم بود! خیلی دوست دارم بدونم کی بود! 



+به جان خودم کاریش ندارم! فقط از سر کنجکاویه خخخ


+اصلاحیه :) : بعد از انتشار این پست، یه کامنتی دریافت شد که متوجه شدم چه کسی تو وبم بوده :)

۱ نظر

خدایا این خوشی رو از ما نگیر :)

چقد خوبه تو یه خونواده ی پر جمعیت به دنیا اومده باشی. شیشتا عمو داشته باشی، هر کدوم از عموهاتم دو سه تا بچه قدو نیم قد داشته باشن؛ و چه بهتر که بعضی از اونا، هم سن خودت باشن. 
منو خواهرم با دو تا از دخترای خان عمو جونم هم سنیم.حالا بماند که تو بچگی لباسایی که می خریدیم کپی هم بودن، و فقط رنگاشون با هم فرق داشت. اگه سفری رفتیم با هم بودیم. یا تو دورهمی هامون ما چارتا کنار همیم. دالتونا رو میشناسید؟ ما خواهراشونیم. این اسمو عمه ی نازنینم رومون گذاشته 😕

دیشب خونه بی بی ( تو خونواده ی بابام، نوه های بزرگ به مامانِ بابا، میگن بی بی) یه دورهمی به صرف تلاوت قرآن داشتیم. هم واسه سالگرد شهادت عمو حسنم و هم، بقیه ی امواتمون.
بی بی کلا هوله! نه اصن خیلی هوله! از چند ماه قبل از سالگرد همه رو دعوت می کنه! حالا شهادتشون کیه؟ ۱۵ دی! 

بعد از مراسم و صرف شام، دالتونا که ما باشیم به اتفاق یکی دو تای دیگه از عموزاده ها، پانتومیم بازی می کردیم. نمیدونم کجای بازی بودیم، که یهو صدای خنده ی عموهامو از پشت پنجره ی اتاق شنیدیم! نمیدونم چه اصرای دارن که وقتی بهشون تعارف می زنیم که تو بازی هامون شرکت کنن، نمیان، ولی وقتی که داریم مسخره بازی (شما بخونید دلقک بازی :) ) در میاریم، یهو صدای منفجر شدنشونو از پشت سرمون میشنویم!


+ من تو نمایش پانتومیم استادم. همچنین تو حدس زدنش؛ کلا یه چیزایی می گم و اجرا می کنم که هممون می پوکیم از خنده!
دور سوم یا چهارم بازی بودیم. نوبت من بود. داشتم بازی می کردم که یهو نوه ی عموم که نُه سالشه بر گشت و گفت : خدایا این خوشی رو از ما نگیر! 

+ منظورش من بودم آیا؟ یا کلا گفت؟!
۳ نظر

شـــــانس :)

خیلی به شانس اعتقاد دارم —ـــــــ— از خیلیم اونورتر!
نمیدونم این چه شانس گل و بلبلیه که من دارم!
بزارین از اول براتون بگم. فک کن داری میری مدرسه(اول ابتدایی). یه دختر کوچولو و ریزه میزه و البته لجباز :) مامان چندبار بهت بگه چادر نپوش، چادر نپــــــــوش! تویم این گوش و در بگیری و اون یکی رو دروازه! با لجبازی تمام چادرو سرت کنی و بری. تو راه برگشت یه پسر بووووووق بهت طعنه بزنه و با صورت(البته پیشانی) بری تو جوب، پیشانیت بشکنه، بعد از بخیه و بماند که چه دردی رو تحمل کردی، با پیشانی باندپیچی شده برگردی خونه. دردش به کنار با ردی که بین دو ابروت افتاده می خوای چه کنی؟! 

چند سالی بگذره، بری دبیرستان، موقع انتخاب رشته، از علاقت بزنی، اونی که خانواده می پسندنو انتخاب کنی :| چرا؟ چون خانواده میگن! چرا؟ چون دبیرستان نزدیک خونه رشته ی مورد علاقتو نداره! چرا؟ چون دبیرستانی که از خونتون فاصله داره جو بسیـــــــــــــــــــــــــــــار بدی داره! و چراهای دیگه. 

دانشگاهو که دیگه واستون نگم بهتره!

خلاصه که من به شانس خیــــــــــــــــــلی اعتقاد دارم :| (فقط اگه گیرش بیارم من میدونم و اون) که هر وقت لازمش داشتم نمیدونم سرش کجا گرم بوده که هواسش به من نبوده!


+امشب یه سر به سایت جیم زدم و لینک وبلاگمو تو پروفایلم گذاشتم. دوباره از شانسی که من دارم، رو اسمم که میزنم وبلاگمو نمیاره! با یه دوستی مشکلمو در میون گذاشتم، گفتند وبت سنگینه o_0 

+چه خوش شانسم من! بعــــــــــــــــــــــــــله ^_^

۱ نظر

حتما قسمت تو بوده!

سلام 

شبتون بخیر و خوشی :)

تو پست قبل گفتم میرم حرم. واسه همین صبح زود بیدار شدم و تا ده صبح همه ی کارا مو راست و ریس کردم که به نماز ظهر برسم.

زیارت امروزم با تمام زیارتایی که کردم یه فرقی داشت؛ اونم آشنایی من با سه شهید بزرگوار بود که خبر شهادتشونو امام زمان به اونها داده. می پرسید یعنی چی؟ میگم براتون.

قضیه از این قراره که:

بین نماز ظهر و عصر داشتم زیارتنامه میخوندم، خانمی که سمت چپ بنده نشسته بودند، از تو کیفشون یه شناسنامه ی شهید در آورند. زیر چشمی حواسم بهشون بود. اون شناسنامه رو یکی دو بار بوسید، بعد یه برگه از لای اون شناسنامه در آورد. برگه رو هم بوسید و روی مهرش کشید و بعد گذاشت لای همون شناسنامه.

می خواست جمع کنه که گفتم: ببخشید خانم یه لحظه!

شناسنامه رو با اجازش برداشتم. متوجه شدم که یه کتابچه است که طرح رو جلدش شناسنامه ی شهیدِ.

سوالی نگاش کردم که متوجه منظورم شد و شروع کرد به تعریف کردن:چند سال پیش یه سفر به مناطق جنگی داشتم. همونجا بهمون این کتابچه رو دادن. 

دوباره اون برگه رو از داخل کتابچه در آورد و داد دستم. 

«سه شهیدی که، خبر شهادت آنها را امام زمان (عج) به آنها داد»

اشکم در اومد. چه بزرگ بودن که خبر شهادتشونو امامشون بهشون داده.

این برگه رو پارسال یکی از اقوامش که به جنوب سفر داشته براش اورده بود و تاکید کرده که این سه شهید بزرگوار، حاجت میدن. فقط کافیه بهشون متوسل بشی.

خودش با توسل به همین شهدا تونسته شفای پسر مریضشو از خدا بگیره.

 با این حرفش دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و این اشکهام بود که سرازیر می شدن.

بعد از این که پخ پخم تموم شد خواستم برگه رو بهش بدم که دستمو رد کرد و بهم گفت نگهش دارم واسه خودم. منم از خدا خواسته یه تعارف زدم که نه پس خودتون چی؟ و ازینا...

فقط بهم نگاه کرد و گفت هر وقت این عکسو دیدم یه فاتحه برای شهدا بخونمو بعد براش دعا کنم.


+دلم نیومد که شما رو با این بزرگواران آشنا نکنم.


۲ نظر

لحظه ی دیدار نزدیک است ^_^

دوسش دارم😊😁
دست خودم نیست ولی بعض وقتا فراموشش میکنم.
اصلا یادم میره که هست.
زنگ میزنه، اما من یا دستم بنده، یا رو سایلنتمو متوجه زنگ و یا پیامش نمیشم😢

خیلی مهربونه. همیشه هوامو داشته. هر جا صداش کردم، جواب داده. 
 
از آخرین قرارمون یه دو هفته ای می گذره.امشب یهویی یاد قرارمون افتادم😂
درسته که همیشه هست، حتی خودش گفته که از رگ گردن بهت نزدیک ترم، ولی من سر قرارمون و بیشتر دوس دارم😁
آخه میدونید من یه جای خیلی خوبی رو واسه قرارامون انتخاب کردم. یه جایی که کسی مزاحممون نیست!😁
 خودم و خودش😊
فردا میرم سر قـــــــــــــــرار😂😂



+حرم مطهر_صحن انقلاب_روبه روی پنجره فولاد.


۳ نظر

عاقبت کار

چند سالی میشه که هر سال تعدادی سررسید به دستم میرسه. حالا یا دوستان پدر لطف می کنند و من یه دونشو گلچین میکنم 😀 یا از آژانس محلمون و یا...
یکی دو تاشون مخصوص آشپزی هستن، چندتاشونم واسه مطالبی که به نظرم جالب باشن.
یکی از این سررسید ها جلد قهوه ای چرم داره. تو این دفتر هر متنی که به نظرم زیبا می اومد و نوشتم. امشب داشتم مرورش می کردم.یه نوشته ای منو چند دقیقه ای به فکر وا داشت! و اون متن:

+عادت کن همیشه حتی وقتی عصبانی هستی عاقبت کار خود را در نظر بگیری. (خورخه لوئیس بورخس)

من خیلی زود عصبی میشم و خیلی زود واکنش نشون میدم. همیشه هم از برخوردم خیلی ناراحت میشم.حالا منه عصبی چطور میتونم «عاقبت کار» خودمو در نظر بگیرم؟باید رو خودم کار کنم تا بتونم هر وقت عصبی میشم حداقلش همون لحظه جواب ندم.بزارم وقتی آروم شدم با طرفم صحبت کنم.


+امروز میلاد حضرت مسیح و همچنین  عید کریسمس بود.این روز و به همه تبریک میگم.😊

+همچنین امروز سالروز وقوع زلزله بم بود.تو این روز خیلی از هموطنانمونو از دست دادیم.برای شادی روح همشون صلوات.
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.
۴ نظر

اولین گاه نوشت من

سلام. شبتون بخیر. این اولین پست یا بهتر بگم اولین گاه نوشت منه. امیدوارم اینجا بتونم دوستان خوبی پیدا کنم و حرفامو راحت با شما بزرگواران در میان بگذارم.

نیم ساعتی میشه که در سایت بیان هستم...بلاخره عضویتم کامل شد و تونستم به پنل کاربریم دست پیدا کنم.

۳ نظر
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان