`

شبِ هفتم ماه محرم و مشک آب



شبِ هفتم ماه محرم خیلی غریبه.

شبِ هفتم ماه محرم به نام قمر بنی هاشم ابالفضل العباس (ع) امضا شده.

وقتی مداح شروع می کنه به مداحی و تو قلبت در آستانه متوقف شدنه از... جوانمردی آقا، از بزرگواریشون از دست های بریده شون، از تیرهایی که به چشم های قمر بنی هاشم اصابت کرده و از...

از مشک پر آبشون که هیچ وقت به مقصد نرسید تا اهل خیام رو سیراب کنه.

و اونجا نفس هات به شماره می افته که از زبان مداح می شنوی که اباعبدالله در جواب اهل بیتش که پرسیده بودن سقاشون کجاست؟ چرا همراهشون نیست چیزی نمی گن و فقط... فقط عمود خیمه ی علمدار دشت نینوا رو خم می کنن یعنی که ای اهل عالم بدانید که این خیمه دیگر صاحب ندارد.


امان از دل زینب...

امان از دل زینب...

امان از دل زینب...



+آجرک الله فی مصیبتک یا صاحب الزمان (عج)

برای آرامش قلب آقای غریبمان زیاد دعا کنید. دعای سلامتی آقا را بخوانید.

التماس دعا.

۷ نظر

کوه کندم؟؟؟؟؟؟!


نمیدونم والا، شایدم کوه کندم و خودم خبر ندارم!


یکی دو شبه توفیق پیدا می کنم که برم مسجد. و خب از اونجایی که با جمعی از رفقا خادم مسجدمون هستیم بعد از نماز و سخنرانی حاج آقا بین نمازگزارا چایی پخش می کنیم.

آقا من عاشق همینم. عاشق چایی پخش کردن و منتظر، سینی به دست، زل زدن به چشای این و اون و لبخند پاشیدن تو صورتشون تا لیوانو بردارن و منم بگم "نوش جونتون".


نمیگم خسته چون امشب مراسم چای ریزان نداشتیم و مسجدمون غذای نذری داد و این فعالیت رو خدام مرد انجام دادن. ولی از وقتی رسیدم خونه خسته بودم. دو سه قاشق از غذای نذری خوردم و خوابیدم. اومدم یه ساعت بخوابم، نه دیگه سه چهار ساعت -_- /خواب بدنم تکمیل شده و ملت الان خوابیدن ولی من به رسم هر شب جغد شدم اونم چه جغدی :||


همیشه خدا رو شاکرم که مهر علی و اولاد علی رو به دلم انداخته و به نحوی تو دم و دستگاه اباعبد الله و زیر پرچم سرخ رنگش فعالیت می کنم. ( من و جدایی از این آستان خدا نکند )... بگید آمین : )

۱۶ نظر

آرزو ^_^


اول اینکه، بگید وقتی تیتر رو دیدین چه حدسی زدین؟

واضحه نه؟ ^__^


قصه مون از دیشب شروع شد. ساعت ۲۰:۳۲ دقیقه یکشنبه شب بود که آرزو برام کامنت گذاشت که "سلام :) میگما فردا پس‌فردا حرم نمیری؟"

دلتنگ حرم بودم و در جوابش گفتم اگه خدا بخواد و امام بطلبه چرا که نه!

دیگه صحبتامونو کردیم و منم اوکی زیارتو از مامانم گرفتمو بهش پیام دادم که یک ساعت قبلِ اذان ظهر حرم باشه ولی گفت اون ساعت کلاس داره و تا برسه حرم یازده و نیم یا دوازده میشه. بهش گفتم نمیشه و باید یکی دو ساعت بعد از اذان خونه باشم!

پس قرار بر این شد که یک روزه دیگه همو ببینیم.


صبح دوشنبه

ساعت ۹ صبح از خواب بیدار شدم و خیلی سریع یه دوش گرفتمو بعد یک صبحانه ی نصفه و نیمه خوردم.
تو اتاقم داشتم حاضر میشدم که پیام آرزو رو روی گوشیم دیدم. آخه شب قبل شمارمو براش کامنت کردم تا اگه اومد، راحت همو پیدا کنیم. ( چه شماره ای به بچه های بلاگستان دادم اوووففففف -_-)




حدودا ساعت یازده رسیدیم حرم. محل دیدارمون طبق معمولِ بقیه ی دیدارام با بچه ها، رواق حضرت زهرا (س) بود.تو پرانتزم بگم که، چند ماه پیش از دو تا از بچه های وبلاگی خواستم عکساشونو واسم بفرستن تا ببینمشون (از سر کنجکاوی :دی) یکی از اون دو نفر آرزو بود پرانتز بسته! واسه همین ازش نپرسیدم که چی پوشیدی و کجا میشینی و کجا بیام چون اینبار می خواستم خودم پیداش کنم (با توجه به تصویری که دیده بودم)


+این دفعه که رفتیم حرم، قرار شد دیگه کفشای خودمو مامانمو با هم تحویل کفشداری ندم و بالطبع یک شماره نگیرم :| (واران و سمیرا میدونن من چی میگم :دی) اینجا خط ده یا یازده -_-


هدیه ارزشمند آرزو

جلد پشت کتاب

اینم دست خط ش که مجبورش کردم واسه م یه خط بنویسه! -_-


+نظر آرزو درباره من

۱- اون چیزی نبودم که تو ذهنش از من متصور بود -_- (یحتمل تو ذهنش یه غوووووول شاخ دار تصور کرده و وقتی منو دیده گفته " بح این که فرشته ست :دی ) 😎✌

۲- چهره م از سن واقعی م کمتر میزنه. با اینکه سنمو میدونه ولی می گفت دو سه سال کمتر میزنی ^_^ 😎✌ (پس چرا بقیه ی بلاگرا اینو نگفتن -_- (حسودا ایششششش 😅😜)

و یه کوچولو هم من اضافه کنم اینه که، خیلی پر حرفم :دی


حالا نظر من

چون قبلا بهم گفته بود خیلی سخت با بقیه ارتباط برقرار میکنه، میدونستم یه کوچولو کارم سخت میشه و باید از هر دری وارد بشم تا بتونم ازش حرف بکشم و به قول معروف باهاش ارتباط برقرار کنم. اولش خودمو بهش معرفی کردم و بعد ازش خواستم از خودشو خانواده ش بگه.

از اونجایی که یک امانتی هم دست من داشت، از اون (بسته) هم کمک گرفتم و خواستم بازش کنه و با هم درباره ش حرف زدیم. دم گروه بانوچه اینا گرم با طرح ختم وبلاگیِ قرآن کریم چون این بسته، همون جایزه ایه که بعد از ماه مبارک آرزو یکی از برندگان اون قرعه کشی شد و به خواست خودش، بسته رو واسه من پست کردن. (اگه خودش خواست عکسشو میذاره چون من از محتویات اون بسته خبر نداشتم، تا دم بازرسی حرم که مجبور شدم برای بازرسی، بسته رو باز کنم)


دیگه همین.


بعدا نوشت: این پست آرزو رو هم بخونید.



+فردا مراسم تشییع شهید حججیِ بزرگوار تو حرم امام رضا (ع) برگزار میشه.

دعا کنید بتونم برم.

دعا کنید لیاقت داشته باشم تو مراسمشون شرکت کنم.

ممنون.

۲۲ نظر

خواهرانه!


شنبه ساعت ۲۰:۵۵ دقیقه


نمی تونم فکرمو متمرکز کنم.عملا دارم کتاب می خونم ولی اصلا حواسم به متن کتاب نیست و فقط ورق میزنم. وقتی متوجه احوالم میشم که دو سه پاراگراف خوندمو چیزی نفهمیدم.


دم غروب از زبان مادرم شنیدم که نظرش منفیه و دوست نداره با یک بانوی طلبه و حوزوی ازدواج کنه. در صورتی که خودش به تازگی علاقه مند به خواندن کتب دینی و اسلامی شده.


+ امیدوارم احساسی تصمیم نگیره.

اجازه خواستم تا با هم در موردش حرف بزنیم ولی نداد و گفت: "نه"!!!!

به خاطر تفاوت سلیقه با من داره به همه چیز پشت پا میزنه!

خیلی نگرانشم... خیلی.

از طرفی می ترسم با اصرارام آینده ی خودمو به خطر بندازم و بعدها اگه خوب شد بگه خودم کردم و اگه خدای نکرده بد شد کاسه کوزه ها رو سر من بشکنه!


± هنوزم کامل نشناختمش!

۲۰ نظر

دوم!


بخوانید!

و

اینجا

درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان