`

خوابِ رویایی


مثل یک خواب بود؛ نه مطمئنم خواب نبود شاید یک رویای صادقه. اه اصلا منو چه به این حرفا. رویای صادقه؟ مگه الکیه؟ پس چی بود؟ چرا انقدر واقعی بود؟ 
.
.
.
ظهر بود. وقت اذان شد و بلند شدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم.
 آخ... چقدر پام درد می کنه. حالا این وسط به خواب رفتن و لمس شدنشونو کم داشتم. صدای مامانو از اون طرف سالن میشنوم که میگه:«وقتی برای یه مدت طولانی چهار زانو بشینی همین میشه دیگه»! 
حوصله ی جواب دادن به مامانو ندارم. همیشه وقتی پاهام اینجوری درد میگیره و بعد بی حس میشه همین حرفا رو میزنن و من بعدش باید بهشون توضیح بدم که جوره دیگه ای نمیشه پای دارِ تابلو فرش نشست. دیده بودم که اگه دار کوچیک باشه میشه رو میز ناهار خوری بذارم و خودم رو چهار پایه بشینم تا پاهام درد نگیرن ولی این داری رو که انتخاب کردم هم بزرگ تره و هم به نسبت قبلیه ارزش بیشتری داره و بیشتر ازم میخرن. 
نمازمو هول هولکی خوندم. ناهارمو داغ کردم و منتظر بابا نموندم، آخه امروز خیلی کار دارم و باید به همشون برسم. «آخه تو چرا اینقدر هولی دختر؟» اینبارم مامان بودن که منو مورد عنایت موعظه هاشون قرار دادن. نمیدونم با اینکه رو مبل نشستن و عینک مطالعشون به چشماشونه و یک کتاب دستشونه، چطور میشه که حواسشون به منم هست؟! 
غذامو خوردم؟ نخوردم؟ اصلا یادم نمیاد. وای خدا من چرا اینجوری شدم؟ 
عادت دارم بعد غذا، یه ربع تا نیم ساعت بخوابم تا هم یه استراحتی کرده باشم و هم وسط کار یهو خوابم نگیره. چون کم خونی دارم خیلی زود خسته میشم و این خستگی باعث میشه خوابم بگیره و خدای نکرده با قلاب مخصوص بافت دستمو ببرم. وقتی بهش فکر میکنم تنم میلرزه. خیلی بد بریده میشه. از اون طرفم حوصله ی بحث کردن با هیچ کدومشونو ندارم. برای همین قبل از اینکه اتفاقی بیفته، مجبوری نیم ساعتی رو استراحت می کنم. به من که باشه همین نیم ساعتو از خودم دریغ می کنم و میشینم پای دار.
.
.
.
نمیدونم کجا بود ولی مطمئنم شهر خودم نبود. تو  بازار برای خودم میرفتم و به مردمی که داشتن از کنارم رد می شدن نگاه می کردم. وقتی صدای قار و قور شکممو شنیدم و خواستم برای خودم خوراکی بخرم تا وقتی به خونه می رسم از حال نرم، هر چی تو جیبام میگشتم که پولی در بیارم چیزی پیدا نکردم. واستا ببینم، اصلا این چادر مشکی چی میگه؟ من که چادری نبودم؛ اونم چادر عربی به اون گشادی! کِی این لباسا رو پوشیدم؟ اینا که مال من نیستن! من که هیچ وقت از اینا نمی خرم!
از کنار هر مغازه ای که رد میشدم وقتی خوراکی های خوشمزه و با رنگ و لعاب دل فریبنده رو میدیدم آب دهانمو به زور قورت میدادم و به سختی از کنارشون رد میشدم
«وای خدا! اینجا کجاست؟ اینا کین؟ چرا من اینقدر احساس غریبی می کنم؟»
نمیدونم چی شد و چقدر راه رفتم که از دور نور زردی باعث شد یه لحظه چشم هامو محکم به روی هم بذارم و سرمو پایین بگیرم. وقتی احساس کردم دیگه اون نور چشامو اذیت نمی کنه، آروم بازشون کردم:
«نه! دارم خواب میبینم؟ اصلا مگه ممکنه؟ پس این شهر غریب... اینجا...»
فقط تونستم بریده بریده بگم:
«ا ل س ل ا م ع ل ی ک ی ا ا ب ا ع ب د ا ل ل ه»
پس این شهر غریب، کربلا بوده...
پس اون لباسا...
این حجاب...
هنوزم باورم نمیشه که خواب کربلا رو دیده باشم... کاش واقعی بود...



السلام علیک یا ابا عبدالله 
کاش حداقل خواب کربلا رو ببینم :(
عیدتون مبارک : )
التماس دعا : )
۵ نظر
یک دختر شیعه
۰۹ ارديبهشت ۲۰:۵۳
ان شالله خواب ت تبدیل به واقعیت میشه: )
نگران نباش: )))

پاسخ :

میدونی اینقدر بی لیاقتم که حتی خوابشم ندیدم و این متن یهویی به ذهنم اومد و شروع کردم به نوشتنش...
دعا کن مریم سادات 🙏
🍁 غزاله زند
۰۹ ارديبهشت ۲۱:۰۱
خیلی علاقه داشته باشی همینه دیگه :) 
عیدتو هم مبارک محبوبه جان ;) 
التماسِ دعاتر! :) 

پاسخ :

نه غزاله... این متن یهویی بود... البته بعضی جاهاش واقعی بود :دی
ممنونم عزیز دلم : )
حاجت روا بشی ان شاءالله... محتاج تریم...
آرزو ﴿ッ﴾
۰۹ ارديبهشت ۲۱:۵۴
چه حس خوبی دارن این خواب‌ها. :))
البته فهمیدم دل‌نوشته بود و خواب نبوده، کلی گفتم :)
ان‌شاءالله زودتر کربلایی بشی و واسه ما هم دعا کنی :))

پاسخ :

اوهوم خیلی مخصوصا اگه به واقعیت تبدیل بشن...
بله بله متوجهم : )
ان شاءالله قسمت و روزی همه دوستدارانشون بشه... 
منتـــظر المـهـدی۳۱۳
۱۰ ارديبهشت ۱۳:۲۷
سلام خواهر جان 

عیدت مبارک 

ان شاءالله کربلاقسمت میشه با مدد زینب ...

پاسخ :

سلام به روی ماهت عزیزم : )

ممنونم

ان شاءالله : )
خانومِ حدیث :)
۱۰ ارديبهشت ۱۹:۱۲
اللهم الرزقنا حرم اباعبدالله  :(

پاسخ :

به حق حضرت عقیله، زینب کبری...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان