`

خاطرات این چند روز قسمت دوم! اگر حوصله ی خوندن یه پست طولانی رو ندارین فقط خط آخرو بخونید!


ادامه از پست قبل!

تو پست قبل تا اونجا گفتم که پدری رو رسوندن خونه و ماشینی که من توش بودم به مراسم چاووشی خوانی نرسید!
بی بی همیشه عادت دارن روی سرِ مسافرِ کربلا و مکه، شکلات بریزن ( بازم باید بگم، من به این مراسمم ارادت دارم :دی ) تازگیا به این رسمشون و تو پلاستیک شکلاتاشون، پونصد تومنی سکه هم اضافه کردن -_- یعنی با هر دستی که بی بی به سمت مشمای شکلات ها می برد باید هوای سرتم میداشتی که وسط جمع کردنِ شکلاتا ناکار نشی و از ناحیه ی سر و صورت مصدوم نشی! اصن یه وضی...
غیر از بی بی دیگه کسی تو خانواده این کار رو انجام نمیده ولی این رسم هنوز که هنوزه تو در و همسایه به قوت خودش باقیه.. پر رنگ شده که کم رنگ نشده ^_^
یعنی اگر خیلی فرز باشی می تونی یه دو سه کیلویی شکلات جمع کنی تا این حد خخخ

وای که نفسم بند می اومد همین که بابا چفیه رو به بقیه میدادن تا دستی بهش بزنن و به قول معروف به عنوان تبرک، گردی از روش به سر و صورتشون بکشن! یه حسی هی از پهلوم نیشگون می گرفت که برو چفیه رو از رو دوش بابا بردار، بسه دیگه همه تبرکی گرفتن! این وسط از بس هی واسه بابا چشم می اومدم که یه وقت تو رو دربایسی به کسی نده، چشام درد گرفته بود.
آهان راستی سوغاتیام ^___^
+ببینید و راضی [ باشید یا نباشید ]؟! : ))))) بااااااشید!

یه بولیز + چفیه ای که قولشو داده بودن + مهر و دُر نجف ^____^ البته یه عطر هم بهشون دادن که بعد از آپلود این عکس به من گفتن و کار از کار گذشته بود! عطر رو هم من گرفتم 😅
مامان خانمی اعتراض کردن که چرا تمام وسایل متبرک شده رو من گرفتم، منم گفتم کتاب دعاشون واسه شما باشه (ببینید تا چه حد کوتاه اومدم که از این کتابچه هم گذشتم 😃 )


ولیمه رو خیلی مفید و مختصر گرفتیم! تا حدی که فقط دوروبریای خودمون بودن. به قول بابایی اگه از جیب خودم بود همه رو می گفتم ولی از جیب بقیه نمیشه بخشید و در و همسایه و صغری خانم، کبری خانم رو دعوت کرد! البته حق با ایشون بود چرا که عموهام به اصرار خودشون هزینه های ولیمه رو به عهده گرفتن :|
آخر شب وقتی مامان خانمی سوغاتیای هر خانواده رو بهشون میرسوند برق خوشحالی رو میشد تو چشای همه ی دریافت کننده ها دید. بحث مادی ش به کنار اینکه یه مرد از عتبات سوغاتی بیارن که هیچ کس انتظارشو نداشت، واقعا جای تعجب و بسی خورسندی بود!


+اولین سوغاتی ای که خاطرم هست بر می گرده به سوم ابتدایی و بابا بزرگ رفته بودن مکه و برای دخترای فامیل یه کیف طلقی آورده بودن که ست کامل لوازم تحریر و جعبه ی مدادرنگی شیش تایی داشت.
یه مدت مد شده بود طرف میرفت کربلا یا مکه، جاسوییچی و خودکار (یا خودنویس) می آورد!

+ شما اولین سوغاتی که دریافت کردینو خاطرتون هست؟ چی بود و از چه کسی؟
۳۲ نظر
🌹parmin 🌹
۲۳ تیر ۰۱:۰۸
 من یادم میاد از خاله ام وقتی ۶ ساله ام بود یه ست گردنبند و گوشواره گرفتم
:-))))))

پاسخ :

عه! ^_^ چه باحال : )
یحتمل چیزی ازش نمونده نه؟!
پونیکا :)
۲۳ تیر ۰۱:۲۴
بچه که بودم بابام هر وقت میرفت سفر کلی غصم میشد. وقتی برمیگشت اصولا همیشه صبح زود بود و من خواب بودم. وقتی بلند میشدم بالای سرم یه جعبه ی کادو پیچ شده میدیدم و اونقدر ذوق زده میشدم از برگشتن بابام که هنوزم که هنوز اون صحنه های چشم باز کردن صبحا برام شیرین ترین خاطرات زندگیمه :)
خدا پدر عزیزتو زیر سایه ی امنش حفظ کنه براتون ❤

پاسخ :

اوووووفففف مثل تو فیلما :دی
ای ناقلا، از برگشتن بابایی خوشحال میشدی یا اون بسته ی کادوپیچ شده؟! هوم؟ ^_-

ممنونم خاتون جان :* همچنین عزیزان شما رو : )
🌹parmin 🌹
۲۳ تیر ۰۱:۲۸
 نه بابا خخخخخ
اصلا یادم نمیاد کجا گذاستم .. چی شد اصلا خخخخ

پاسخ :

: )))

ستاره جان
۲۳ تیر ۰۱:۳۰
کل پستو خوندم 
ما میگیم مخاصر مفید 
نه مفید مختصر 

پاسخ :

خو هر کی یه جور تلفظ میکنه دیگ!
#معلم_املا
: )))))
پونیکا :)
۲۳ تیر ۰۱:۵۱
بابام :) چون همیشه قبل باز کردن بسنه کل خونه رو دنبالشون میگشتم. گاهی همون صبح زود میرفتن سرکار و من بازم کلی غصم میشد...

پاسخ :

شغل های ماموریت طوری هیچ وقت دوست نداشتم به خاطر همین چیزاش -_-
حالا شاید بابایی ماموریت نرن ولی تو سه مکن خخخخ

پونیکا :)
۲۳ تیر ۰۲:۰۳
چرا اتفاقا درست حدس زدی کلا تو بیشتر قسمت های زندگی ما، بابام مأموریت بودن و این تو بجگی جزو تلخ ترین خاطرات منه. هنوزم که یادم به لحظه ی رفتنشون میوفته حال اون موقعم بهم دست میده. تو بچگی خیلی برام سخت بود تحمل این همه نبودنشون ولی خب کم کم دنیا عادتم داد به نبودن و نداشتن عزیز هام :)

پاسخ :

بعضی وقتا از این حدسیات خودم حرصم میگیره! خوبه ها ولی وقتی ببینم یه نفر با چرندیاتم حال خوشش نا خوش میشه این حالش به منم سرایت می کنه! رفتن همیشه تلخ بوده چه سفر کاری پدری باشه و چه تحصیل داداشی تو یه شهر دیگه و بدترینش خدمت سربازی!
ان شاءالله همیشه دورهم سالم و سلامت باشین : ))
🍁 غزاله زند
۲۳ تیر ۱۰:۴۲
اولین سوغاتیم رو خاله‌م از مشهد برام آورد که یه عروسک بود 😊

پاسخ :

ما دخملام که عشق عروسک ^______^
خانمِ میم
۲۳ تیر ۱۱:۲۴
اولین سوغاتی از پدربزرگم
یه گلدون خیلی خوشگل

پاسخ :

کِی؟ o_0
چه سوغاتیِ خاصی : )
آرزو ﴿ッ﴾
۲۳ تیر ۱۱:۳۲
قبل از ۶سالگی و سوغاتی‌هایی که مامام بابام می‌آوردن رو یادم نیست. اولینی که یادم میاد یه سجاده بود از اینایی که تا میشدن و به شکل کیف در می‌اومدن؛ که معلمِ پیش‌ دبستانیم برام آورد. و بازم یادم نیست از مکه بود یا کربلا! :| 
+مبارک باشه :)
+طولانی نبود‌ها!

پاسخ :

عخــــــــی انقده از اونا دوست داشتم ^_^ ولی هیچ وقتم نداشتمشون به جاش از این جانمازای زیپی زیاد داشتم :||
+ قابل نداره!  سلامت باشی :*
+جدی؟ انقدر که گفتن طولانی می نویسی فک  می کنم اگه بیشتر از چهار خط بشن یعنی طولانی ان! -_-

بانوچـ ـه
۲۳ تیر ۱۳:۳۲
مبارک باشه سوغاتیا... ان‌شاءالله پر برکت باشن برات :)


پاسخ :

ممنونم عزیزم : ) ان شاءالله...
واران ...
۲۳ تیر ۱۳:۴۸
سلام 
سوغاتیت مبارک🌹 

رسیدن پدرتون گرامی 🌼


+
اولین سوغاتی برمیگرده به زمانی که مادرم رفتند حج تمتع (حدودای سال ۷۰و خورده ای )سوغاتی برام‌ یه عدد میکروفن اسباب بازی بود که فکر کنم اگر اشتباه نکنم الانم یادگاری دارمش ^__^ 
حالا مطمئن نیستم ولی احتمالا دارمش ولی دیگه کار نمیکنه :)
چون تو بچگی من عاشق شغل شریف خبرنگاری بودم :دی 
مامانم اینو  برام سوغاتی آورد 
منتها همزمان برای  دختر خاله کوچکم و دختر عموم سوغاتی آورد :)
دختر عموی کوچکم چند سال پیش گفت هنوز اون سوغاتی رو داره :)



++
اگر داشتمش  اجازه هست این پست رو لینک کنم شاید روزی به دردم خورد :))
ممنونم 



+++
راستش یک کم چشمام خواب آلوده دروغ چرا ؟
کامل نشد بخونم :|:)
ببخشید :)
ممنونم :)

پاسخ :

سلام به روی ماهت : )
ممنونم 😇❤

اوه مچکرم... ان شاءالله زیارت شون قسمت همه ی آرزومندان بشه!


عه! داداش منم از این میکروفونا داشت! خوبم کار می کرد ولی همون سالا خراب میشه و میندازنش دور! -_-
کاش داشته باشی ^_^


چرا که نه! اصلا نیازی به اجازه نیست : ))
:*

متوجه ام خواهری  : )
فدای سرت چیز مهمی نداشت!
: )
ایمان
۲۳ تیر ۱۷:۰۲
والا یادم نیس ولی اگ سوغاتید اسباب بازی بوده هنوز که هنوزه دارمشون:))سالم سالم:)

پاسخ :

جدی؟ سالم سالم؟! O_o

ایمان
۲۳ تیر ۱۷:۰۳
بگم خوندم فکر نکنم باورکنین:)))))
پس نخوندم:)

پاسخ :

چرا اتفاقا من آدم زود باوریم :دی
حالا واقعا خوندین یا نح؟ -_-
ایمان
۲۳ تیر ۱۷:۲۶
اره!!الان همشون سالم سالم:))میخاین یه عکس از همشون براتون بگیرم؟؟:)
نه حقیقتش نخوندم:)

پاسخ :

باورتون میشه تو جواب کامنت قبلیتون نوشتم "میشه یه عکس برام بگیرین؟" بعد پشیمون شدم و گفتم شاید با خودتون فکر کنید می خوام صحت کلامتونو بسنجم! واسه همین اونو فاکتور گرفتم! : )))))
پس لطف می کنید ^_^

😒 میشناسمتون 😑
ایمان
۲۳ تیر ۱۷:۵۶
باوشه میرم براتون یه عکس میگیرم ولی باید برم تو انباری بیارمشون!براتون میفرستم عکس رو:))بعله بلعه:)

پاسخ :

اگه زحمتتون میشه که نمی خواد! : ) [الکی تعارف مثلا :دی برید برید منتظرم خخخ]
سپاسمندم جناب.
ایمان
۲۳ تیر ۱۷:۵۹
حقیقتشو بخاین الان از مامانم پرسیدم کلید انباری کجاست گفتن کلید انباری دست پدر گرام هستش!!ایشون هم اومدن مشهد یه یک هفته ای نیستن!!اگ شما صبر عنایت فرمایید تا هفته دیگه میفرستم براتون:) فقط باید یادم بندازین که فراموش نشه:))

پاسخ :

#بهانه؟؟؟؟؟
تا اون عکس رو نبینم ول کن ماجرا نیستما! از من گفتن بود :||

+شاید هفته ی دیگه نباشم ولی در هر صورت بذارید وبلاگم. ان شاءالله اگه عمری بود میبینمش : )
ایمان
۲۳ تیر ۱۸:۰۷
قسم بخورم عایا؟نه بابا بهانه چیبود؟امروز صبح اتفاقا پدرم اومدن مشهد!عیبی نداره ول کن ماجرا نباشین چون پدربیان حتما میفرستم براتون:)نباشین؟کجا بسلامتی:)

پاسخ :

نح لازم نیست 😂 سرشون سلامت : )
آ آ آ نَبِشِد گفت : ))))
ایمان
۲۳ تیر ۱۸:۲۳
:)خا اصلا هم بره مو هم مهم نیه:)درجریانین که؟:))هرجارفتین سفربسلامت:)

پاسخ :

ها مِشنِسُمِتان ^_^
متاسفانه سفری در کار نیست!
ایمان
۲۳ تیر ۱۸:۲۸
^_^ مو از اینا بلد نیستوم بزارم:|
سفری نیس؟:||||||

پاسخ :

خخخ قیشنگ شدِن!
نح : )

ایمان
۲۳ تیر ۱۹:۰۳
میخاین عروس شین؟؟راضی نیستم ازتون اگ دعوتمون نکنین و شام وشرینی ندین^_^ 

پاسخ :

خخخ
بچه های تخته که رو شاخشن! :دی
باوشه شما دعا کنن خخخخخخخ
ایمان
۲۳ تیر ۱۹:۰۴
باور کنن مو فضول نیستماا:))بگین بگین:)

پاسخ :

ها مِدَنوم : )
ایمان
۲۳ تیر ۲۱:۱۲
پس میخاین عروس شین:)))

پاسخ :

نح :|
قرار نیست شیرینی و شام بدم :دی
بهار ...
۲۳ تیر ۲۲:۲۵
خب خداروشکر که چفیه به دستت رسید
سوغاتی هاتم مبارک:))
منکه آلزایمری ام،یادم نمیاد اولین سوغاتیم چی بود:/

پاسخ :

خخخ تا دیروز ترس اینو داشتم که یهو یکی از اون چهار نفری که تو پست قبل عکسشون بود، به اتاقم پاتک بزنن و... -_- اصن یه وضی...
مچکرم جانم :* 
عه! این چه حرفیه! :| طبیعیه یادت نباشه! کی فکرشو می کرد یه خل و چل بیاد و این سوالو بپرسه خخخخخخ 
بهارنارنج :)
۲۳ تیر ۲۳:۰۱
چقدرمن دلم میخواست در نجف بگیرن برام:)ولی قسمت نشد هنوز دلم میخواد ولی:)

پاسخ :

بذار خودم برم واست میارم ^_^ تو فقط دعا کن 😂
بهار ...
۲۴ تیر ۰۰:۰۱
نه بابا،خل و چل چیه،نزن این حرفو
ولی من واقعا نمیدونم چم شده
خیلی چیزا یادم نمی مونه،یا کلا یادم نمیاد
یه سال و نیمه تقریبا این شکلی شدم
دستمم خورد این خط اومد،معذرت

پاسخ :

خخخ  چشوم 
اووومممم بیا تا واست نسخه بپیچم 😎
احتمالا از وقتی دَرست تموم شده اینطوری نشدی؟
شاید به خاطر اینه که مثل زمان تحصیل ازش کار نمی کشی!
قشنگ شده اتفاقا : )
بهار ...
۲۴ تیر ۰۰:۳۲
بپیچ خواهر:))
اره از اونم هست،ولی فک میکنم خیلی این مدت
اعصابم خط خطی بوده،زده به حافظم،خخخ
یجا خونده بودما،از افسردگیه فک کنم،باز اگه یادم مونده باشه:|

پاسخ :

یا خدا! نگفتم! حالا شدی افسرده! برو باهار برو! تو امشب منو به مرز جنون میرسونی از دست این افکارِ ...!!!!! :/
ali_ sh
۲۴ تیر ۰۰:۳۴
وژدانا انتظار دارین یادمون باشه؟

پاسخ :

نح فقط مثل ایمان خان و بقیه تخته نشینا دنبال شام و شیرینی هستین -_-
بابا یکم بیشتر فسفر بسوزونید دیگه اه : )))))
بهار ...
۲۴ تیر ۰۱:۰۳
خدا نکنه به جنون برسونتمت
باشه دیگه حرف نمی زنم:|
ولی خب من حالم داغانه،به قول شما
برا همین منتظر همچین حرفایی از من باش:دی

پاسخ :

حرف بزن عزیز دلم من گوش و چشمم با شماست : )))
ولی هذیون نگو، به خودت برچسب نزن، افکار منفی نداشته باش همین :*
از کی تا حالا شدم شما؟؟؟ :/
 
دچـــــ ـــــار
۲۴ تیر ۰۸:۳۴
باید فکر کنم :)

پاسخ :

هوم فکر کنید!
ali_ sh
۲۴ تیر ۱۱:۴۴
نه دیگههه نهههه
من اون آدم سابق نیستم
من از شیکمم هم مثل خیلی چیزهای دیگه گذشتم :)

پاسخ :

ولی چند وقت پیش تو تخته یه چیز دیگه رو نشون میدادیناااا 😇
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۲۴ تیر ۱۴:۲۳
سلام خوبی؟
سوغاتی ها مبارکه!
ان شاالله قسمت خودت میشه و همراه خانواده میری زیارت!
اولین سوغاتی، یه سالم بود، بابام از مشهد یه جفت کفش قرمز خریده بود! دی:
راستی سلام منو هم به آقا امام رضا برسون:)

پاسخ :

بح بح حورا بانو ^_^ 
سلام عزیزم ممنونم شما خوب باشی : )
دعا کن لطفا ^_^ همچنین خودت : ))
اوه اوه چقدر قدیمی : ))))
: :( خیلی وقته توفیق پیدا نمی کنم برم ولی به روی چشم! تو لیستم هستی :*
بهار ...
۲۴ تیر ۲۱:۴۱
خخ،نه شما منظورم بیانی هاس
نمیدونم از کی یاد گرفتم یادمم نیس:دی
مرسی عزیزم،بخوام حرف بزنم سرت درد میگیره
کلا پشیمون میشی از پیشنهادت 😂😂😂

پاسخ :

خا! از مستر تدشون -_-
نح..
گوش شنوای خوبی دارم خوشحال میشم اگه محرم بدونی : )
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان