همیشه از اینجای زندگی، از این مرحله از زندگی می ترسیدم. میدونم خیلی طبیعیه ولی نمی تونم این وضع رو تاب بیارم! برام سخته ولی عاشقانه دوسش دارم نه واسه خودم واسه طرفم.
وقتی نوزادیم، ما رو با وسواس زیاد میبرن حموم و تمیزمون می کنن. برامون قصه میگن و آروم سر و بدنمونو میشورن. لباس زیبا به تنمون می کنن و ما رو غرق در بوسه هاشون می کنن؛
ولی...
تا اینجای قضیه رو باهاش مشکلی ندارم ولی از بعدش درست از زمانی که بزرگای فامیل پیر و فرتوت میشن و دیگه نمی تونن خودشون به بهداشت فردیشون برسن اینجاست که باید یه نفر، یه نفر پیدا بشه و این وظیفه رو براشون با احترام انجام بده طوری که خدای نکرده احساس حقارت نکنن.
دیروز حال بی بی بد شد! از صبح غیر از یک لیوان شیر چیزِ دیگه ای نخوردن یعنی میل نداشتن. دو ساعت بعد از خوردن شیرِ صبح گاهی و قرصاشون حالشون بد میشه و محتویات معده رو در دو سه مرحله بالا آوردن. با هر بار بالا آوردنشون منم عُق میزدم و سرم گیج می رفت. حال منم بد شد و خواهر خانمی مجبورم کردن چند دقیقه ای رو از اون فضا دور بشم.
برای یه لحظه حال بی بی رو که دیدم ترسیدم! از اینکه نباشن. از اینکه تنهامون بذارن. از اینکه زمانِ لعنتی چقدر زود میگذره! از اینکه...