`

دورهمی...


دورهمی نه، دووووووورهمــــــــــــــــــــــــــــــی!

میگید چه فرقی داره؟! برید ادامه ی مطلبو بخونید تا متوجه تفاوتش بشید.


دیشب بعد نماز مغرب، با مامانم تو خونه شسته بودیم که مامان خانم گفتن می خوان یه تلفن به مامانشون که مامان بزرگ بنده میشن بزنن و احوال بگیرن، با اینکه جمعه خونشون بودیم! تلفنای اونا رو هم من می دونم دیگه، میگن پنج دقیقه صحبت کنیم تمومه، همین که بفهمن حالشون خوبه و پاشون یا کمرشون دردش کمتر شده، تموم می کنن.ولی همیشه بیشتر از این زمان میشه! مامانم اول از همه احوال ایشونو می پرسن، بعد یکی یکی نوبت خواهر برادرا می رسه. از خان دایی جون که بزرگتر از همه ست شروع میشه تا خاله کوچیکه که با مامان بزرگم تو یه خونه زندگی می کنن. 

تو همین مکالمات معمولی بودن که مامانم گله گی می کنن چرا خونه ما نمیان؟ به قول مامانم هر رفتی یه اومدنیم داره دیگه!

 همین حرف ایشون یا بهتر بگم تعارفشون باعث میشه که به رگ مامان بزرگم بر بخوره و تعارفو رو هوا بزنن! نمیدونم ولی فکر کنم مامانم یه تعارف زدن، چون بعد از قطع شدن تماس یه خورده رفتن تو فکر.

حالا من چـــــــــــــــــــــــی بپوشم؟!

به قول نقی معمولی: ... وِلَکِنْ...

حالا چــــــــــــــی درس کنیم؟

مامان واسه ناهار خورشت مرغ به همراه بامیه! رو پیشنهاد دادن( وای که چقد از این موجود سبز رنگ بدم میاد، نعمت خدا :دی)

منم به عنوان یه کدبانوی فسقل_در برابر مامانم_ پیشنهاد یه نوع دسر رو دادم، هم ساده باشه و هم زیاد تجملاتی نباشه...

همه چیز داشت خوب پیش می رفت، طبق برنامه ریزی. 

صب کی بیدار شدمو چیکارا کردمو تا کی کارام تموم شد مهم نیست؛ مهم اینه چه گُلی کاشتم. زدم جهاز مامان خانمو ناقص کردم!

قضیه از این قراره، تو آشپزخانه مشغول بودم، که هواسم پرت میشه و دستم میخوره به ظرفی که رو اُپن واسه کرم کارامل جدا گذاشته بودم. یه دیس قدیمی که رو جهاز مامانم بوده، باقیشو میتونید حدس بزنید دیگه( کاش بازم از این چینی بندزنا می بودن) ظرف بخت برگشته تیکه تیکه شد!... عذرخواهی های مکرر من از مامانم، باعث میشد داغ دلشون تازه بشه و ظرفایی رو که قبلا و یا بعدا می خوام بشکنمو، عین پتک تو سرم میکوفتن. حالا مگه دعواهاشون تمومی داشت!

+خب مامان جان برین به کارتان برسین، بزارین منم گندی رو که زدمو جمع کنم :دی

+ فقط خداروشکر، منو نزدن و گرنه میدونید که مامانا رو جهازشون چقدر حساسن.

از رو مجبوری، کرم خوشکلمو گذاشتم تو بشقاب گل قرمز.

حالا زمان مهمون بازی بود. غیر از مامان بزرگمو خاله جون، بقیه ی خاله هامم اومده بودن! و ماهم بی خبر! مامان که خیالش راحت بود، چون همیشه غذا زیاد درس می کنند تا یه وعده بعدشم راحت باشن ( شاید از رو سیاستشونه، ولی اخیرا دانشمندای بیکار اونور آبی به این نتیجه رسیدن که غذایی که دوبار گرم بشه خطرناک و اینا.. برید بقیشو خودتون تحقیق کنید و اینا خخخ)

خلاصه همه چی خوب بود ولی دسرم کم اومد، البته تقصیر خودشون بود دیگه، وقتی بی خبر یهو میان، همین میشه دیگه.


۱ نظر
یک دختر شیعه
۲۲ دی ۱۰:۳۱
اوه: )چه همه اتفاق برات افتاده: )
جه دسر خوشگای^_^چه هنرمند^_^

پاسخ :

یعنی مریم جون باید میبودی و میدیدی :) میگن دیگه، شنیدن کی بود مانند دیدن :)
نظر لطفته عزیز دلم :) چشات خوشکله که خوشکل میبینی ^_^ 


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان