یه وقتایی خسته میشم. کم میارم. با خودم میگم چرا این مسئولیت سخت رو قبول کردی وقتی توانشو نداری؟ اگه قبول کردی پس باید همه ی انرژی تو واسه اونا بذاری نه اینکه وقتایی که بی حوصله ای بری پیششون. اگه قبول کردی دیگه نباید سرد رفتار کنی. اخلاق و رفتارت نباید طوری باشه که خدای نکرده حس حقارت بهشون دست بده و حس اضافی بودن بکنن.
وقتی یادم میاد که منو اینا بزرگ کردن و تو دامن بی بی رشد کردم و تا نوجوانی باهاشون زندگی کردم، از فکرم شرمزده میشم. وقتی میبینم با انجام دادن یه کار کوچولو مثل دادن یه لیوان آب به دستشون چقدر برام دعای خیر می کنن غرق خوشی میشم.
میدونی من به اینکه میگن "خیر از جوونیت ببینی" یا وقتی میگن "ایشالا خوشبخت بشی" خیلی خیلی زیاد اعتقاد دارم. میدونم اگه تلاشی واسه آینده م می کنم ولی اگه رضایتشونو نداشته باشم، یعنی رضایت خدا رو ندارم. حتی اگر حکم پدربزرگ و مادربزرگ رو برام داشته باشن ^_^
+این 👇 حکایتو بخونید!
ابویزید بسطامی را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟ گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست. بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه برداشتم. به جوی رفتم آب بیاوردم. چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده بود. با خود گفتم که اگر بیدارش کنم من بزهکار باشم. بایستادم تا مگر بیدار شود. تا بامداد بیدار شد. سربلند کرد و گفت: چرا ایستاده ای؟ قصه بگفتم. برخاست و نماز کرد و دست بر دعا برداشت و گفت: الهی چنان که این پسر مرا بزرگ و عزیز داشت، اندر میان خلق او را بزرگ و عزیز گردان.
بستان العارفین
منبع: روزنامه خراسان