خاطره ی پدرم از طفولیت بنده :) :
سه چهار سالت بود. فصل تابستون بود و هوا خیـلی گرم. واسه همین شبا تو حیاط می خوابیدیم.
کار یکی دوسال هم نبوده، هر سال تابستون که می رسید بازار خوابیدن تو فضای باز هم داغ می شد.
تو یکی از همین شبها، وقتی همگی خواب بودیم، یهو با جیغ تو از خواب پریدیم!
وقتی بیدار شدم دیدم داری گریه می کنی و هی لباساتو تکون میدی. این اولین باری بود که می دیدم داری همچین کاری می کنی. اومدم کنارت و بغلت کردم گفتم: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ خواب بد دیدی؟
آروم نمیشدی، هی لباساتو می تکوندی! گفتم: چیزی زیر لباسته؟ هق هق می کردی و می گفتی: مو مو مورررررچـــــــــــــــ ه!
+اونجاست که پدرم منو بغل می کنن و یه ریز می خندن. آخه خنده هم داشت دیگه!کی رو دیدین که از مورچه بترسه!؟
سالها از این خاطره میگذره ولی این ترس همچنان...
پدرم نمیدونستن شاید همین ترس کوچولو بعدها تا نوجوانی و جوانیه دخترش همراهش باشه!
شاید به زعم خیلیا، لوس بازی، شیرین شدن واسه خونواده یا هر چیز دیگه باشه، ولی عیـــــــــن حقیقته!
هنوز که هنوزه این موجود کوچولو رو که میبینم، می ترسم، بدنم مور مور میشه، دوس دارم زیر پا لهشون کنم ( با اینکه می دونم اذیت و آزار حیوونا خیلی گناه داره)
+ تقریبا تا ده سال پیش، خونه ی پدریِ پدرم زندگی می کردیم. خونه ی پدریشون خیــــلی بزرگه، راحت سه تا ماشین جا میشه^_^ حالا این خونه به این بزرگی حتما یه باغچه هم داره دیگه! باغچه هم که خونه ی انواع و اقسام جک و جونوره، و بزرگترین دشمن من! مــــووووووررررچـــــــه!
یا مَنْ إسْمُه دَواء وَ ذِکْرُه شِفاء ...