۱- میگفت:
پسرم اخلاق و رفتارش به خانواده شوهرم رفته. انقدر شیطونه که یه روزی که خواهرم تازه از حمام بر گشته بوده و انواع و اقسام لوسیون و کرم و روغن و لاک و فلان جلوش پهن کرده بوده تا استعمال کنه و به بدنش بزنه سینا میره تو اتاقشو با فاصله میشینه و به خاله و کارهای خاله نگاه می کنه. خودمم با فامیلای شوهرم گرم گرفته بودم و حواسم از سینا پرت میشه که یهو با صدای جیغ خواهرم که می گفته سیناااااااااااا! به خودمون اومدیم.
+ قضیه از این قراره که آقا سینا از غفلت خاله خانم استفاده می کنه و دستاشو تو پیاله ی ماستی که روی میز ناهارخوری بوده، کرده و از درگاه اتاق به حالت دو به سمت خاله خانم هجوم میبره و کل ریخت و قیافه ی خاله جان رو با ماست یکی میکنه 👌 (^_^)
۲- تعریف می کنه که:
یه روزی رفته بودیم طبیعت گردی، وقتی همه مشغول خوردن و امثالهم بودن روی یه سکویی میشینم که یهو یه چیزی کنار پاهام راه میره و وول می خوره. میبینم یه ملخ به چه بزرگی کنارمه. جیغ زنان بلند میشم و بر می گردم که میبینم برادر شوهرا و خانواده شوهرم ریسه میرن و متوجه شیطنت فردِ مذکر مذکور میشم (-_-)
بعد نوبت به بقیه رسید و هر کسی یه چیزی رو تعریف کردن و یهو نگاه ها به سمت من چرخید. گفتم من کودکیِ آرومی داشتم فقط نمیدونم چرا کلی شکستگی توی صورتم (مابین ابروهام) و پسِ سرم و پیشانیم دارم؟! (کار من نبوده و نیست! :/ ) ولی... که میاد وسط حرفم و میگه: نه اصلا آروم نیستی. نه به قیافت می خوره و نه از رفتارت با بچه ها (-_-)
دوباره میگم: ولی...
+ این ولیه خیلی مهمه :دی
"ولی دوست دارم شوهرم شیطون باشه. اوووممم نمیدونم چطوری بگم. ببین دوست دارم شیطنت بکنه اما نه برای زنای مردم بل فقط واسه خودم. (یه جور مالکیت و تعصب دارم روی این قضیه که فکر می کنم طبیعیه و مثل بقیه ی خانمام :دی)"
خلاصه اینجوریا! :|