تقریبا یه ربع بیست دقیقه ای به تایم خدانگهداری بچه ها مونده بود. روی یه نیمکتی نشستم و برای بچه ها قصه و شعر از روی کتاب داستاناشون می خوندم. یه لحظه از خوندن دست کشیدم و سرمو بالا گرفتم که دیدم خیلی معصومانه زل زدن به من. نمیدونم اسمش چیه ولی یه لحظه حس کردم الان وقتشه.
کتابو بستم و به بچه ها گفتم : خوشگلای من! من چشامو می بندم و تو دلم یه دعایی می کنم وقتی چشامو باز کردم بگین آمین باشه؟
که گفتن باشه و چشامو بستم.
دعا کردم.
چشامو باز کردم.
و فریاد بچه ها که یک صدا می گفتن "آمین!"
آمین...
+ همیشه دوست داشتم یه روزی این چنین حرکتی رو انجام بدم و از بچه ها بخوام تا آمین گوی من باشن. راستش چند باری با یسنا و فسقلای فامیل انجام داده بودم ولی دعای دسته جمعی اونم از نوع مهد کودکیش به خوابم هم نمیدیدم.
خدایا شکرت : )