دیشب آی فیلم فیلمی گذاشته بود و پخش می کرد که به دوران هشت سال دفاع مقدس و جنگ بین ایران و عراق پرداخته بود و قصه ی فیلم درمورد دختر پسر کردی بود که در اثر جنگ پدر و مادرشونو از دست داده بودن و دختر قصه، نوزاد شیرخواری رو پیدا کرده بود و با اینکه خودش کمتر از یازده سال سن داشت اما توانسته بود از پس یک نوزاد بربیاد و میدونست که کی باید شیشه شیرشو بده، کی عوضش کنه و.... یک پرانتزم باز کنم و بگم که این دختر و پسر اصلا همو نمی شناختن و هنگام فرار از دست سربازای عراقی یکدیگر رو پیدا کرده بودن.
خیلی میخ فیلمه نبودم ولی دیدم ماشاءالله همه مخصوصا یسنا کوچولو رو جذب خودش کرده. (تمام توضیحات بالا رو هم توی پنج دقیقه ای که نگاه می کردم از بقیه شنیده بودم.
خلاصه که بساط چایی بعد افطارمون پهن بود و از اونجایی که خواهر خانمی زحمت سینی چای رو کشیده بودن و منم که نای بلند شدن نداشتم فکری به سرم زد و در یک تصمیم آنی رو کردم به یسنا کوچولوی چهار ساله و گفتم
ببین خاله چقدر این کوچولوهه قشنگ کار می کنه... تازشم یه فسقل تر از خودشم تر و خشک می کنه (و اینجا اصلا حواسم نبود که یسنا متوجه این کلمه شد یا نه فقط دیدم خیلی قشنگ لبخند میزنه) خلاصه که بهش گفتم پاشو خاله چار پایه تو ببر توی آشپزخونه و بذار زیر پات و این استکانا رو بشور تا آقاجونو مامانی ببینن تو چقدر بزرگ شدی (😂)
خبیث هم خودتونید ولی باید اقرار کنم به اینکه یسنا هم مثل همه ی کوچولوها روی این کلمه بزرگ و کوچولو گفتنا حساسه و اگه بهش بگی تو کوچولویی، بغض می کنه و مثل ابر بهار گریه می کنه و اگه بگی بزرگ شدی مثل فشنگ از جاش بلند میشه.. (این مورد غیر از اینه که بهش بگی پاشو آشغالتو بریز تو سطل زباله چرا که اونجا همیشه خدا از سلاح خمیازه استفاده می کنه و خودشو به خواب میزنه یا اینکه انگار نه انگار با اون بودی و قششششششششنگ کر میشه 😐😂😂😂
این پست پیام اخلاقی داشتا 😁
و من الله التوفیق : )