۱- افطاری دیشب خونه خان عمو بودم. اما قبلش یه سری به مهد زدم و به بچه ها کمک کردم. ناراحت بودن کنارشون نمی مونم ولی خوشحال شدم وقتی آخر شب پیامی رو که زهره جون توی گروه مربیا برام فرستاده بود و گفته بود خیلی جام خالیه و کلی دعام کردن.
۲- امروز تعطیلیم. (احتمال میدادم برای تحویل وسایل بچه ها برم که خبر دادن لازم نیست)
نمیدونم روزهای دیگه چطوره چون قراره یه روز قبل از آغاز ترم تابستون مدیرمون یه کلاس توجیه ی و همچنین کمک تدریس برام بذاره و خب هنوز فرصتش پیش نیومده بشینیم و اون روز رو مشخص کنیم. (بس که ماشاءالله پر کار و فعالن)
۳- مهدمون یه کلاس طراحی برای تمامی سنین برگزار می کنه.
ثبت نام کردم ولی هنوز نمیدونم با خودم چند چندم. کدوم سبکو دوست دارم؟ گفتم بیخیال بذار شروع بشه بعد یه مشاوره با خود مربیش می گیرم.
۴- دیشب توی مسیر خونه بابا می گفت احتمالا با مرخصی اول ماه (تیر) قبول کنن و مثل دو سه سال پیش بریم فریدونکنار ^__^ عاشق دیوارای سفید شهرشم که وقتی به انتهای کوچه ها نگاه می کنم دریا رو ببینم. ولی دلم از دریا خونِ(یا خونه؟)
کاش بودی.. کاش نمی رفتی..
در آخر اینکه
کتابی که از کتابخونه آوردم هنوز ورقم نزدم چه برسه به خوندن :|
خیلی تنبل شدم.
به قول دختر عموهام وقتی حال نداشته مو دیدن گفتن "روزه تو رو بُرده ها! رنگ به روت نمونده!"
واقعا دیگه توانی برام نمونده و متاسفانه منتظرم زودتر مهمونی زورکی خدا تموم بشه.
+خلاصه اینجوریا..