۱- دیروز خانمی اومده بود و می گفت پسرم از مهد می ترسه و هر کاری می کنم نمیاد. برای سال بعد که می خواد بره مدرسه نگرانم.
اومده بود بپرسه چجوری پسرشو تشویق و ترغیب کنه.
تقریبا یک ساعت بعد از رفتن اون خانمی مادر و فرزندی از جلوی در مهد عبور کردن. من و مدیرمون سرگرم کارای خودمون بودیم که شنیدیم مامانه به بچه ش می گفت نرو توو می زننت --____--
اولش هر دو تامون خندیدم ولی بعد خانم ه گفتن همین کارا رو می کنن و همین چیزا رو میگن که بچه از مهد فراریه :|
۲-اون بچه ای که قرار بود باهاش دیکته کار کنم نمیاد یعنی فعلا نیومده. نه به اون هول و ولایی که مامانه داشت و نگران آینده درسی پسرش بود و نه به این بی خیالی. حتی گوشی شونم جواب نمیدن : ))))
۳- امروز از طرف شهرداری قراره جشنی برگزار بشه و مسئولین منطقه مون زنگ زدن به مدیر مهد ما و چند تا از مهدای منطقه تا اگر می تونن تعدادی از پرسنلشونو بفرستن برای کار با بچه ها (از هر لحاظ) من و یکی دیگه از همکارام قراره بریم.
لطفا برامون دعا کنید.
بعدا نوشت: تجربه هیجان انگیزی بود ^_^
اینکه در کنار بچه ها، کوچولو و هم سنشون بشی و به فکر نگاه های اطرافیان نباشی و با خیال راحت بچگی کنی، بنظرم بزرگترین موهبتیِ که خدا بهم ارزانی داشته.
خدایا شکرت : )