یک خانواده مثل انگشت های یک دستن. همه با هم متحدن. از هم پیروی می کننن. اگه برای یه انگشت اتفاقی بیفته، کار کردن با اون دست سخت و سخت تر میشه! اگه یه بریدگی سطحی پیش بیاد دیگه نمی تونی تا چند وقت از اون دستت استفاده کنی. صبر می کنی تا مشکلی که برای اون انگشت پیش اومده، رفع بشه.
خانواده هم همینطوره...
یه خانواده ی واقعی خانواده ایه که اعضای اون خانواده دلشون برای هم تنگ بشه. قلبشون واسه هم بتپه. تو غم و شادی هم شریک باشن، اگه برای عضوی از اون خونه مشکلی پیش اومد، بقیه پشتش باشن، تنهاش نذارن. خلاصه که همه جوره همو ساپورت کنن.
صبح شنبه، بابایی و مهدی با هم رفتن بیمارستان تا با پزشکِ مهدی در مورد عمل پاش صحبت کنن و بپرسن چه لوازمی نیاز داره؟ هزینش چقدر میشه؟ بیمه و .... بعد برای خریدن وسایلش اقدام کنن
بابایی خیلی نگران پای مهدیِ.. با اینکه می خنده ولی منی که باباییم متوجه میشم که چقدر دلواپسه پای جگرگوششه. از روز بازی که پاش پیچ خورد خیلی نمی گذره ولی هر روز که میگذشت درد پاش بیشتر میشد. یه ضرب المثل داریم که میگه«خود کرده را تدبیر نیست» حکایت داداش منه! از هفت روز هفته، هشت روزشو اگه زمین فوتبال و فوتسال و به قول خودش «چمن» باشه، عاقبتش همینه دیگه! از اون ور بوم میفته!!
با اینکه دکتر گفته بود باید عمل کنه ولی همه از بعد عمل واهمه داشتیم.. اینکه خدای نکرده اگه مثل اون دوستش که اتفاق مشابه این واسش افتاده بود و بعد عمل دیگه مثل قبل نمی تونست راه بره.. اینکه اگه مهدی دیگه نتونه مثل قبل به ورزش مورد علاقه اش بپردازه، همه رو مخصوصا مامان بابا رو ناراحت می کرد.
با صلاحدید پزشکش تصمیم بر این شد که هر چه زود تر و دو روز بعد یعنی امروز (دوشنبه) عمل صورت بگیره.
خداروشکر مهدی روحیه ی قوی ای داره. دیشب که با هم صحبت کردیم، هیچ نشونی از ترس تو صورتش ندیدم و این منو خوشحال کرد.
دیشب اقوام محترم و محترمه اومده بودن تا به گل پسر قصه ی ما روحیه بدن در صورتی که این خودشون بودند که نیاز داشتن یکی بهشون بگه بابا عمل قلب که نمی خواد بکنه! فقط می خواد بره زانوشو یه کوچولو روش طراحی و جراحی کنه زودی خوب میشه! (دقیقا مثل وقتایی که می خوای یه بچه رو گول بزنی!)
این از قصه ی دیشب... اما امروز!
مامان به رسم همیشه بعد نماز صبح، قرآنشونو برداشتن و رفتن یه گوشه شروع کردن به خوندن. (چقد سخته بخوای بعد نماز صبح بیدار بمونی!)
بابایی و داداشامم یه دو ساعتی وقت داشتن تا کمی استراحت کنن و چشم رو هم بذارن. [البته منم خوابیدم :)) ]
دکتر گفته بود ساعت ۹ عملش می کنن ولی یه ساعت قبلش حضور داشته باشن تا کارای قبل عمل و انجام بدن.
ساعت ۷ مامان و بابا به همراه مهدی رفتن بیمارستان. داداش کوچیکه هم یه سر رفت محل کارش و یکی دو ساعت بعد برگشت!
منم وقت رو غنیمت دونستم و فرشای پذیرایی رو شامپو فرش کشیدم -_- دو ساعت ازم زمان برد(دزد :/ ) بدترین اتفاق ممکن هم این بود که وسط شامپو کشیدن یهو متوجه بشی قوطی دومی که تو کابینتِ خالیِ و باید حاضر بشی و بری خودت خرید بکنی -_-
الان بازوهام درد می کنه ولی از اونجایی که حافظه کوتاه مدتم ضعیفه، به سختی و هر یه ساعت، یه کلمه ای رو دارم تایپ می کنم.
این وسطم مکالمات منو مامانم.... منو آبجی خانم.... منو داداش کوچیکه هم باعث کندی کارام میشد!
ساعت ۱۱ عملش تموم شد و تا به هوش اومدنشو اقدامات بعد عملش، یه دو ساعتی طول کشید( شواهد نشان میدهد!)
اگه بگم خیلی دلم براش تنگ شوده بود، دروغ نگفتم... بوده روزایی که تنهایی بره سفر و خونه نباشه، ولی این دفعه با دفعه های قبل فرق می کرد.
با آبجی خانم و شوهرشون و داداش کوچیکه، رفتیم ملاقات. اگه به دست من بود دوست داشتم شبم پیشش می موندم ولی باباجون اجازه ندادن.
*خداروشکر یه خونواده شاد و سالم دارم ^_^
*چقدر موقع تایپ کردن، «قلب و قبل» رو اشتباه کردم! :))
*همیشه این وقت سال، سبزه میذاشتم و به فکر سفره هفت سینم بودم... یادش بخیر سالی که وفات حضرت زهرا سلام الله علیها اوایل فروردین بود، سفره هفت سینِ اون سالم قرآنی بود. با جوراب عروسک درست کردم و هفت آیه ای که با حرف سین شروع میشد رو با خط خودم رو یه مقوا نوشتمو دادم دستشون :)
سفره هفت سین سال ۹۵ هم خیلی جمع و جور بود. به یه میله آهنی، فنجون و نعلبکی رو با چسب حرارتی چسبوندم و روی اون میله اقلام سفره هفت سین رو با یه کوچولو ظرافت و سلیقه وصل کردم.
+اینم از جعبه ی سفره های هفت سین سالهای گذشته... فقط عروسکام نیست، چون بعد سیزده واسه همشون خاستگار پیدا شد و عروس دومادشون کردم :))
ببینید و راضی باشید :)
**تا حالا سبزه کاشتین؟ سفره هفت سین شما چطوری بود؟ دوست دارم با ایده هاتون آشنا بشم :))