چهار پنج روز قبل از تولدم، تو نت دنبال اعداد گل منگلی قشنگ واسه روزشمار تولدم می گشتم./پروفایل تلگرام/ هر روز قبل از اینکه چشامو کامل باز کنم قبلش پروفایلمو عوض می کردم و بعد روزمو شروع می کردم.. بدو بدو می رفتم پای سماور لیوانم پر می کردم و با سه چهارتا خرما میدادم پایین و حاضر می شدم واسه رفتن به مهد.
تقریبا دو سه روز قبل بود که آبجی خانم گفت قصد داره واسه م تولد بگیره اما نه یه تولد بزرگ، یه دورهمی خانوادگی. ولی نگم براتون که از همون روز تا روز تولدم مامان جان مدااااام می گفتن کار اشتباهیه، اگر بابا بفهمه ناراحت میشه و فلان.. ولی خب از دست ما هم کاری بر نمیومد چرا که مهمونا دعوت و سفارش کیک داده شده بود : ))
پروفایل روز چهارشنبه م، عدد یک بود. یکِ گل گلی ^_^
ساعت هفت بیدار شدم؛ چای خوردم و یه دوش (به قول مامان گربه شور :|) گرفتم و فرممو پوشیدم، رفتم مهد.
تو کلاسم یه امید نامی دارم که بشدت پسر با نمکیه و بشدت مؤدبه فقط یه ایرادی که داره اینه که وقتی بهش میگم امید جان تو نمی خواد کلمات قرآنی رو بلند هجی کنی و آرومم صداتو می شنوم و رو به بچه های دیگه میگم، صدای هیچ کدومتونو نمی شنوم، بلند تکرار کنید، اون یادش میره من دو ثانیه قبل بهش چی گفتم و دوباره بلند داد میزنه، جوری که صداش گرفته و به قول مامانش شبا گلوش درد می گیره :( +اینو داشته باشید تا بعد..
عصر روز چهارشنبه آخرین جلسه اولیا و مربیان با حضور مامانا برگزار شد. من و معاون جانمون چون مسیرمون دور بود، خونه نرفتیم و همونجا یه گوشت کوبیده نذری زدیم بر بدن (جاتون خالی، دلتون نخواد، یکی از گوشت کوبیده های خوشمزه عمرمو خوردم)
تو اون جلسه اعلام شد که مهد تا بیست خرداد بازه و روزهای پایانی، جشن فارغ التحصیلی بچه های پیش دو (پیش دبستانی) و خدافظی مهد برگزار میشه و شهریه دو ماه پایانی رو به دفتر مهد پرداخت کنید و از اینجور حرفا... آهان یه اردوی مادر-کودک هم قراره بزودی داشته باشیم فقط امیدواریم وضع جوی مساعد باشه وگرنه... هیچی دیگه!
آخر تمام جلسه ها، فقط نیم ساعت با مامانا مشغول فک زدنیم و جوابگوی سوالاشون.. اینکه پیشرفت دختر/ پسرم چطور بوده؟ تا کی مهد بازه؟ -_- (مگه گوش نکردین؟ :/ ) چرا دفترچه شو امروز نفرستادین :| و از اینجور صوبتا
بعد از جلسه، مامانِ امید اومد پیشم و با شور و شوق فراوان از آیة الکرسی خوندن امید قبل از خوابش برام گفت. از اینکه وقتی باباش دیده پسرش قبل از خواب این آیه مقدسو زمزمه می کنه پیشنهاد بهترین اسباب بازی از نظر پسرشو داده تا فقط کمی بلندتر بخونه و صداشو بشنوه : )
می گفت باباش شرطی شده که هر شب صوت این آیه رو با صدای ملایم تو خونه پلی کنه و با پسرش بخونه و گفته بود امید میگه اینو مربی مون یادم داده
آخ که نمی تونید حال اون لحظه منو درک کنید ^_^
بغضم گرفته بود و از طرفی نیشم باز بود
باورم نمی شد خوندن هر روزه آیة الکرسی سر صف ورزش انقدر روی بچه ها تاثیر میذاره.. فکر می کردم خوندنش فقط سر صفه دیگه.. به خونه نمی رسه چرا که هنوز یکم لنگ میزنن
اینم بگما که من هیچ کارم
پیشنهاد روز اول مدیرمون بود
اینکه با لبخند پت و پهن این آیه رو با صدای بلند سر صف بخونیم.
خلاصه این دومین خبر حال خوب کن اون روزم بود.
و اما شب تولدم
همیشه تمام دردسرا از یک پیام شروع میشه و پشت بندش پیام های بعد و بعد و بعدتر...
اما این دفعه دیگه دردسرش،دردسر نبود
یه پیام تبریک تولد مدیر، تو گروه های تلگرامی مامانامون بود.
از دو شب پیش، تا همین دم دمای صبح، پیام تبریکای مامانامونو جواب میدادم و گاهی اوقات می دیدم چقدر حرفام تکراری شده :|
رسیدیم به روز پنجشنبه بیست و نه فروردین ^_^
هر ساله واسه دیدن رژه ارتش شور و شوق زیادی داشتم
ولی امسال به دو دلیل نتونستم برم از نزدیک ببینم
یک، مکان رژه (بدون هماهپگی با من عوض شده بود :|)
دو اینکه، بلیط اتوبوس گرون شده و منم این روزا در حالت قطره قطره جمع گرددم واسه خرید رنگ :|| ^_^
اصن مگه بهتر از لم دادن روی مبل و خوردن یه دمنوش و نشستن پای تی وی برای دیدن رژه ارتش دوستداشتنی، چیز دیگه ایم داریم؟ :دی
ظهر روز پنجشنبه آبجی خانم گفتن زودتر برم پیشش تا کنارش باشم
+ مگه اصل بر این نیست که اونی که تولدشه رو سوپرایز کنی، خب پس چکاریه من در جریان همه چیز باشم؟ 😐😂
القصه اینکه مهمونا اومدن و یک به یک هدایاشونو دادن و نوبت به فوت کردن شمعا رسید.. خاموش کردن عددی که نشون میده تموم شد با تمام خوشیا و تلخیاش، لبخندا و تلخنداش، دوره جولون دادنش گذشت
باید بره ورِ دل بیست و پنج سال زندگانی قبل.
شمع روشن شد، چشام بسته شد، دعا خونده شد... خم شدم روی کیک
آما...
توی اون تاریکی صدای دست و جیغ هورا به گوشم رسید و چشامو باز کردم تا شمع بیست و شش سالگی مو فوت کنم
ولی شمعا خاموش بودن :|||
+ از دست این وروجکا، نذاشتن شمعامو خودم فوت کنم و جای من با نیشای باز خاموش شون کرده بودن :|||
بیست و هفت سالگی م مبارکتون باشه : ))