`

این پستو یه محبوبه ناراحت نوشته... بهش خرده نگیرید.


نمیدونم چرا درس عبرت نمی گیرم و باااز برای هزار و یکمین بار با فردی هم صحبت میشم که پر از حس منفیه.. ازونایی که هی میگه "چیه این کاری که انجام میدی؟" " تهش چی میشه؟ چرا این همه هزینه می کنی؟" و غیر و ذالک

یعنی هیییچ وقت زبان به تحسینم باز نکرده مگر برای مسخره کردنم..



+ میگما.. واقعا چرا خیانت زیاد شده؟

چرا از ازدواج واسه خودمون مدینه فاضله ساختیم که بعد از چند صباحی کام گرفتن، دلمونو بزنه و بریم سراغ یکی دیگه؟

واقعا چرا؟؟


تنها، ایراد از خودمون نیست، قطعا نقش والدینمونم پر رنگ تر نباشه، کمرنگ تر نیست :/ 

یه وقتایی به قول ارسطو، بشدت ازدواجی میشم

ولی وقتی روی جامعه و وقایع زیر پوستیش دقیق میشم میبینم انقدرام آش دهن سوزی نیست که با شنیدن اسم خواستگار به هول و ولا بیفتم و استرس تمام وجودمو بگیره..


++ کاش می تونستم بچه های کوچولویی رو که والدین ناراحت و عصبی دارن رو خودم بزرگ و بقولی تر و خشک می کردم...

بشدت روانم بهم میریزه وقتی میبینم خانمی با فرزند خردسالش تندی می کنه.. دوست دارم همون لحظه جفت پا برم تو شیکمش تا دیگه اونطوری تشر نزنه سر بچه ش ://


+++ ما رو بیخیال.. خودتون چطورید؟ خوش میگذره؟ : )

۸ نظر
میرزا مهدی
۲۶ تیر ۰۸:۴۹
یه بار با همسر میرفتیم بازار. نه اون بازاری که شما رفتینا. اون بازاری که سه شنبه ها سرِ خیابونِ محل سکونتتون ایجاد میشد.
تو تاکسی نشسته بودیم. من سمت راست. همسر وسط و یه خانم هم سن سال شما سمت چپ. زنه یه بچه سه ساله داشت که یهو دیدم سرش از لای پای مامانه اومد بیرون. بدبخت نشسته بود رو زمین. (زمین؟) کفِ ماشین.
مامانه هم هی میزد تو سرش که بمیری. ذلیل بشی. لال بشی عین بابات راحت بشم. یه نون خور کمتر. بچه هم خلاصه عقلش میرسید و میدید ما زیر چشمی نگاه میکنیم هم خجالت میکشید هم بغض داشت و سخت گریه ش رو نگه میداشت. یه جایی دیگه کم آوردم صبرم تموم شد . تا زد تو سر بچه ش گفتم: چرا میزنیش؟ مگه مرض داری؟
یه خانم میانسال تر از من (یعنی یه ذره از میانسال اونور تر. پیر.:)) یهو برگشت به دخترش نگاه کرد و گفت. نزنش مادر.(همین. همین یه جمله سهم اون بچه بود از مادر بزرگش)
خانمه گفت به شما چه؟ بَچَمه...
گفتم یه بار دیگه دست رو بچت بلند کنیییییییییییییییییییییییییییییی(که یهو صدایی شبیه صدای بُز یا شیهه ی اسب یا خرناس شیر و یا ترکیبی از اینها از من شنیده شد.) یه بار دیگه بخون جمله رو.
همسر با آرنج فرو کرده بود تو پهلوم که مهدی جان! ببند.
منم بستم.
بازار که پیاده شدیم به خانمه گفتم(آخه دیگه پهلوم در تیر رس آرنج همسر نبود) گفتم خانم یه سری آدمها هستن ده پونزده ساله تلاش میکنن بچه دار بشن خدا بهشون نمیده.... خرج میکنن نذر میکنن و یه عالمه کار دیگه اونوقت شمااین نعمت و این رحمت و این فرشته ی کوچولوی مظلومو میگیری زیر باد کتک؟ انصافه؟ 
یهو مثل روانی ها بچه ش رو بغل کرد و هی میگفت مامان فدات بشه مامان دورت بگرده . مامان برات بمیره.
بعد نمیدونم چی کار کرد اون بچه یهو زنه گذاشتش زمین و داد زد پدر سگ. بمیری. بعد زد تو سرش. 

پاسخ :

احتمالا مثل یسنای ما اوایل که یاد گرفته بود بوس کنه زبونشم می مالوند به لب و لوچه ما :// اونم احتمالا یه همچین کاری کرده!

شما که سنی نداری میرزا : ) 
میرزا مهدی
۲۶ تیر ۰۹:۲۵
باطن دیگران را با ظاهرشان مقایسه نکنید :)))

پاسخ :

باشه اصن پیر خوبه؟ :| : )))


ولی جدای از شوخی من شما رو کمتر از سن واقعی تون میبینم
ینی ۵-۷ سال کمتر 
آبی آسمانی
۲۶ تیر ۰۹:۴۳
باید یاد بگیریم خودمون برای خودمون زندگی کنیم...

پاسخ :

بنظرتون شدنیه؟
جناب قدح
۲۶ تیر ۰۹:۴۳
سلام :)
شکر خدا...
شما با قدرت هنرت رو ادامه بده و کاری به کسی نداشته باش :)

پاسخ :

اخه معرکه اینجاست که هنر من خیلی پر خرجه
این طرف هم اصراار که تو چرا باید اینو انتخاب می کردی
با اینکه سعی کردم همیشه دستم تو جیب خودم باشه
حالا گاها جیب پدر هم هست :| : ))
میرزا مهدی
۲۶ تیر ۰۹:۴۶
خدا رو شکر شاید به خاطرِ اینه که سعی میکنم به مشکلاتم لبخند بزنم. جدی میگما.... من اگر تو زندگی و طول عمرم، دردِ فیزیکی و دردی در بدنم نداشته باشم، همیشه در حال لبخند زدنم..... من به مرگ اطرافیانم هم لبخند زدم. خوشبحالشون D:

پاسخ :

جدی گفتم میرزا
به اون چهره نمیاد اوایل چل چلیش باشه.. حفظکم الله

خیییلیم عالی حالا نه به مرگ عزیزان، ازین نظر که در همه حال لبخند روی لبتون هست مخصوصا وقتی با بانو در جدل هستین :d
میرزا مهدی
۲۶ تیر ۱۰:۰۰
شما مگه منو دیدی؟

پاسخ :

بلییییییییییی
خودتون خبر ندارین؟؟؟
وقتی راه براه توی وبتون عکستونو میذارید قبلش باید اینها رو در نظر می گرفتین :d
میرزا مهدی
۲۶ تیر ۱۰:۱۰
آهان از اون لحاظ:))
چه میدونم والله.... کاره دیگه :))

پاسخ :

بعله : ))) از همین لحاظ
آرزو ﴿ッ﴾
۰۲ مرداد ۰۹:۵۰
منم واقعا بعضی وقتا از بعضی برخوردهای مامان‌باباها ناراحت و عصبانی می‌شم. می‌دونم که هیچ‌کاره‌ام ولی خب نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم. اینجور وقتا دوستام سعی می‌کنن حواسم رو پرت کنن :/ واقعا کاش همه قبل از بچه‌دار شدن آگاهی راجع به مهارت‌های رفتاری لازم برای برخورد با بچه‌شون رو بدست میاوردن :(

پاسخ :

چی بگم والا
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان