`

آرش

 

هنوز سه ماه دیگه مونده که دو سالش تموم بشه با این حال انقدرررر شیرین زبونه که دوست دارم بغلم بگیرمش و بچلونمش ^_^ 

جمعه ی گذشته وقتی همگی خونه خان عمو بودیم و شُله میزدیم با جوج، آرشو دروه کردیم و هر کوممون اسممونو تکرار می کردیم و ازش میخواستیم که به هر طرقی که شده صدا کنه. حتا با وعده و وعید شکلاتو بستنی و آبنبات و خلاصه این طوریا :دی

زهره و زهرا رو قشنگ تلفظ میکنه.. ماما و اَمیده بر وزن حمیده (مامانش) و آرسا که پارسا باشه (پارسا، نوه خان عموم که آرش خیییلی دوسش داره و هر جا پارسا بره مثل کش تنبون بهش میچسبه و دنبالش راه میفته) اونم راحت تلفظ میکنه :| 

ولی وقتی داری با چشای قلبی بهش زل میزنی و ازش میخوای که بگه "محبوبه"، یا میگه اُخوام/ نُخوام (یعنی نمیخوام :/ ) یا میگه "میووووو (صدای پیشی) میخنده و دست میزنه ---______---

من با ۲۷ سال سن دوران کودکی خیلی از عموزاده ها و خاله زاده ها رو درک کردم :دی  ولی همگی بلااستثنا یا "باب باب" (وجدانا کجاش شبیه محبوبه س :/// :| ) یا "آبوبه" (اینو دیگه کجای دلم بذارم -_- ) صدام میکردن.. میخوام بگم که همیشه فکر می کردم تلفظ اسمم واسه فسقلیا سخته که راحت نمی تونن صدا کنن ولی اون شب آرش تمام معادلاتو بهم زد.. وقتی ظرف شکلات راه راه دستم بود و بهش گفتم بگو " مَ بوب" (سختی بهم رو آورد که اسممو بخش بخش کنم و بگم محبوب وگرنه همگان درجریانن که چقدر بدم میاد یکی بگه محبوب :// البته بجز یسنای خودم که با یه شیرین زبونی خاصی میگه خاله محبوب ^_^ ) بهش گفتم بگو مَ بوب تا شکلات بدم.. شاید باورتون نشه، چشم دوخته بود به شکلات ها و بعد در کثری از ثانیه اسممو صدا زد و گفت مَبوب *_* دست میزد و منتظر بود بهش شکلات بدم.. یه دونه بهش دادم و گرفتم بغلم و چلوندمش  : )))) 

 

توضیحات بالا مقدمه این حرفمه که بگم

دیروز وقتی همگی پای سفره آشِ نذری بودن و مشغول خوردن

و من و پارسا و آرش توی اتاق بودیم.. آرش انگشت میزد به ظرف آش پارسا و پارسام با قاشق بهش آش میداد و قربون صدقه ش می رفت. 

نماز ظهر و عصرمو با یک ساعت تاخیر قامت بستم و به مهر چشم دوختم. رکعت دوم، وقتی دو کف دستم جلوی صورتم بود و داشتم ذکر قنوتو می گفتم، صدای آرشو شنیدم که میگفت مَ بوب.. مَ بوب و دست میزد! دیدم که چشام قلبی شد.. دیدم که دلم واسه علی اکبرم تنگ شد.. دیدم که صدای فسقلم توی صدای آرش گم شد.. جلوی خودمو گرفتم تا بغضم نشکنه، تا نریزه و نمازم فرت نشه. 

توی این یه هفته ای که می دیدمش و ازش میخواستم تا صدام کنه، هر بار که اسممو می گفت واسه ش بال در میاوردم و بغلش می کردم

ولی دیروز

چون سر نماز بودم، هیچ عکس العملی واسش نشون ندادم اما چون هر دوشون کنارم بودن، دیدم که با دست به حالت زدن به پشت دستش، به پارسا اشاره کرد و گفت مَ بوب.. دَ (یعنی محبوب منو زد ) فکر کنم ناراحت شده بود ازینکه مثل گذشته قربون صدقه ش نرفتم : )

 

+ دیشب بالاخره اسم فائزه (دختر عموم) و سجاد رفت توی شناسنامه ی هم. از دو ماه پیش که به نام هم شدن، قرار بود بعد از سالگرد بی بی (دی ماه) عقد کنن و واسه شون مجلس بگیرن ولی گویا صبر خانواده پسر تموم شده بود و خواستن زودتر عقد کنن تا این وسط گناهی نباشه! 

 

+‌ چند روز پیش دختر خانمی رو واسه خان داداش در نظر گرفتیم و تماس گرفتیم واسه دیدار اولیه.. البته ما در نظر نگرفتیم.. خواهر همکار برادرمه! :| داداش پیشنهاد داد ما هم رفتیم ببینیم بهم می خوریم یا نه.

من و مامان و آبجی خانم رفتیم. رسم نداریم توی جلسه اول پسرو ببریم.. فقط عکسشو میبریم :| که گویا برادرش عکسشو نشونش داده بود چون ازمون نخواست. 

امروز اجازه دادن یه سر مهدی و مامان برن تا همو فقط ببینن.. تا بعد برسیم به خواستگاری و برن صوبت کنن

واسه عاقبت بخیری همه جوونا دعا کنیم.

 

۲ نظر
بهارنارنج :)
۲۹ شهریور ۱۱:۰۰

ان شاءالله امسال شیرینی عروسی خودتو میخورم:)

اونم با کسی که دلش جفت دلته

پاسخ :

آره باید بیای.. ان شاءالله
آبی آسمانی
۲۹ شهریور ۱۴:۲۸

عجب، پس شما هم مامان علی اکبر هستین؟

خالم یه نوه داشت، نوش بهش میگفت مامان محبوته، از اون موقع هم ما صداش می کنیم خاله محبوته، خودشم هیچی نمی گه بنده خدا.

همین الانه خواهر شوهر بازی کردن رو تمرین کنید، لازم میشه...

پاسخ :

چند ساله : )

محبوته؟؟؟؟؟؟؟  :| یا خدا

نه.. من گلی هستم از گل های بهشت (عینک دودی) 
ان شاءالله اونم هم ریشه باشه باهام : ))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
درباره من


وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ
لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ
وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ


***یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ/صف2
ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا سخنی می گویید که عمل نمی کنید؟!***


این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان